حسين حديثى

DevilPrayer


ARCHIVE

پنجشنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۵

می روم تو. در را که باز می کنم، تو می روم. پای راستی ام را می سُرم در دهان دمپایی که دهانه اش ور آمده؛ آمده تا ورِ دل ما. پای چپ ام مترصد دخول دیگری در دمپایی نمی ماند، می چپاند پنجگانه انگشتان پخ و زشت اش را توی جفت چپی دمپایی که از بد روزگار، در سمت راست دمپایی پای راست نشسته.

پاهای ام می پیچند به هم؛ دل ام پیچ می زند؛ سرِ پیچ کوچه، صدای تصادف پخش می کنند برای احتیاط رانندگان و پچپچه پنهان زنانی که رد می شوند؛ "کسی هم مرده؟" می پرسند و زنبیل های شان را می کشند در کپل چادرهاشان و خش خش دمپایی شان را از بالای پنجره روان می کنند.

پنجره را می بندم که بو نرود. بویِ بیرون، تو نیاید و بوی تو، بیرون نجهد تا دهان ور آمده دمپایی زنانی که دهان شان وِر وِر نشخوار می کنند در صف نان، ارتزاق فامیل بی رزق و شب زیر لحاف کپیدنِ بی سر و صدا.

با بسته شدن پنجره، پیچِ دل ام رِزوه می شود، سست خم می شوم. بی رمق و رمیده دل، زانوانم را می شکنم از روی مفاصل طبیعی شان تا ساق های ام بچسبند به کپل ام؛ چمباتمه زنان رو در روی طاق بنیشنم و یادم نرود که بیرون رفتن، پنجره را باز کنم که موال بو نگیرد.