حسين حديثى |
|
||||
|
|
شنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۵
این روزها که می گذرند، بوی تنباکوی شاعر حال آدم را می زند به هم.
از برخورد حال های آدم به خاطر بوهای شاعر، مشاعر آدم اول می ریزد؛ به هم. به هم می گوئیم: "این شعرا چرا از این پشگل می کنند توی مخ شان؟ به هم نمی ریزند؟!" شعرا از کوچه ها، مردد، رد می شوند. کساشیر (جمع مکسر ک... شعر!) می سرایند برای آدم هایی که مغزشان شبیه مهبل شان است یا حشفه هاشان. شعرا عصبی می شوند از آدم هایی که دهان شان بوی پشگل مغزشان را می دهد و در مورد شعرا به هم چیزهایی می گویند که گفتن ندارد. دیری است شعرا، هشت سولاخ تن شان بوی عروق این تنباکو را می دهند که دل آدم را می زند به هم. گرچه دل ها مشوش می شوند، اما این شعرا، خوب دل ها را می زنند به هم تا بشکنندشان، خون ببارند و پشگل، دل های آدم ها.
Comments:
ارسال یک نظر
| ||||