حسين حديثى

DevilPrayer


ARCHIVE

یکشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۵

دل نداریم، دماغ هم هکذا. نشسته ایم روی سه پایه،
دست مان ور خشتک مان که بُوَد آیا احد الناسی رد شود
دست برد به حوالی خشتک اش از راه جیب اش،
چندرغاز پرتاب کند از نیم متری بالای سر روی عریضه ی
پهن شده روی پیاده رو:

" بنده، عائله مند و دارای شرف و آب روی صورتم هست هنوز،
اندکی با کهربای سیلی! زن ها و بچه در انتظار سر می برند به خودشان.
کلیه ی کلیه های ام را در بی-مار-استان وثیقه گذاشته ام
تا به خیابان، ور دل شما بیایم. از شهرستان دور آمده هستم
و آخرین مدرک اخذ شده ام از آموزش عالی، آموزش بیهوده ی
دیپلم است که در درد لای کوزه و سر جرز نهاده ام اش. "

عجب سنگ پائی روی صورت تان نصب کرده اید! برّ و همچنین برّ،
زل زده اید به زلال نگاه اشگ آلوده ی ما و از آلوده گی هوا و محیط و
صوتی و تصویری می نالید در زنده گانی کلان شهری تان که ما را
آواره ی این خراب شونده کردید، همین خود شماها!