حسين حديثى

DevilPrayer


ARCHIVE

چهارشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۵

من و عنکبوت می نشینیم رو به روی هم، رو در رو، بی رو در بایستی؛ زل می زنیم به هم.
او بر روی تار تنیده از مقعدش می چرخد. ریسه می رود، قهقهه می زند. میان هزار عدسی چشم اش
می بینم خودم را که "بلور مرگی اش، حجم زندار مرا تخمین می زند"!

من به ملودی ها ی ام فکر می کنم. اگر قبل از هر اتفاقی ننویسم شان، ژوست نکنم و یک سری
هارمونی خشن مناسب با آن ارکستراسیون همیشگی محبوب خودم پیدا نکنم، دق می کنم.
فرصت اندک است و من هنوز نتوانسته ام یکی از این آکوردهای افزوده ی وسط را حل کنم.

دلم می پیچد. در گوشم صدای قدم های عنکبوت می پیچاند دلهره ی فرصت قلیلی که مانده را.
سرم می گیجاند این فا دیز لعنتی را که آن بالا مانده زل می زند روی پارت فلوت به من با هزار
عدسی چشم های اش.

سعی می کنم حواس ام را جمع و تفریق کنم، به چشم های اش فکر کنم و این ملودی وز وز را تمام اش کنم.
عنکبوت دور سرم می چرخد. به سوی من نشانه رفته تارهای اش را. چشمان ام چشمان اش را تار می بیند.
عدسی های چشم های فلوت را در می آورم، آویزان می کنم روی بال های ام. تارهای گیتار آکورد افزوده
را نشانه می روند.

زور می زنم تا مگر با وزوز آخر بجهم از تار چسبنده ی مخرج این حشره ی آکروبات باز...
بال بال می زنم، وزوز می کنم... ملودی ام را ادامه می دهم که مگر طعمه نشوم.