حسين حديثى |
|
||||
|
جمعه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۵
ما دختر به شما نمی دهیم! شمامی کنید ما را... هی اصرار؛ ما اهمال.
دخترمان را به هر کی بدهیم، شما را نمی دهیم. شما می آورید مادرتان را، که ما دخترمان را بدهیم شما ببرید که چه کارش کنید؟ مگر از خودتان خواهر ندارید؟ (مادر که مسلما دارید؛ با او آمده اید!) زنگ در می خورد. برویم سر اصل مطلب. عروس گل من توئی؟ بابا جان! چائی بیار دخترم! این همان دختر ماست که به شما که نمی دهیم، هیچ؛ به هیچ احدالناس دیگری که مثل شما هی با مادرش بیاید نمی دهیم. این وصلت از همان اول اشتباه بود. ما نمی دهیم. شما راجع به خانه ها و اتومبیل ها صحبت می کنید. راجع به بهای شیر و شاخه ی نبات. ما ابدا نمی دهیم دخترمان را که رفته است برای چیدن گل. شما شیرینی اش را می خورید. ما به شدت مخالفت می کنیم. همگی می خندید به ریش ما و قرار بازار می گذارید. از طرف دائی شانزدهم عروس، نوه ی عموی داماد، ناپسری هفتم داماد و سایر حضار... به افتخارشون! آه...آه... لی لی لی لی... صبر کنید! مگر ما نگفتیم دختر ما را ورندارید؟ بروید جلوی منزل والدین تان که با دسته گل و شیرینی و پیچ گوشتی مشغول گشودن لولای در و چهارچوبه ی مدخل منزل ما هستند، آنجا بازی کنید. دفعه ی دیگر جر می دهم هر کسی را که بیفتد توی حیاط ما، توپ اش! شما بوق می زنید، عکس می گیرید، آرایشگاه می روید، ما دخترمان را نمی دهیم. مادرتان اشک در چشمان اش حلقه می زند، حلقه را دست دختر ما می کنید از بد روزگار، یک حلقه لاستیک شانزده اینچ از طرف عموی داماد، نصف بهار آزادی با طرح جدید شاه و بک گراند امام... اگر خواهش کنیم، دختر ما را به ما پس می دهید؟ چه کنیم؟ ما پیریم و هیچ کس به حرف ما گوش نمی کند...
Comments:
ارسال یک نظر
|