حسين حديثى |
|
||||
|
چهارشنبه، تیر ۲۸، ۱۳۸۵
حاجی درازه ریش اش را زیر انگشت اش تاب داد، مثل سیگارپیچ. خیلی دراز داشت می شد.
قدم برداشت با پای اول سمت جلوتر از پای دوم. بلا دور، همه جا به طرفه العینی سیاه شد، گور! حدقه اش را چرخانید تا تمرکز کند روی مقابل اش هرچه بوده باشد. زمان از توی گوشش جنبید؛ خیزید از کمرش تا دم شکاف باسن (همان کون!). طول می کشید پس چرا چیزهائی که می انجامیده بودند همیشه سریع تر؟ (ساختار جمله پاشید...) زیر پای اش علوفه گروئید تا زیر زانو که عین توپی است که در پا گیر کرده. از توی حنجره اش فشار غریبی هجمه زد به بالا. دست گرفت مثل چلاقی به درختی یا که انگار کن که الاغی به سنگ، پای اش را گیر کند وقتی بنده ی خدا گیر کند در سربالائی تپه ای، جائی. زبان اش رفت سمت گوش میانی و همان شیپور استاد(!) که توی اش بود و همچین اسمی داشت که بچه بود فکر می کرد شیپور غذا یا حمله است زیر دماغ اش، طفلی! نفس اش برای خاطر چند لحظه به شماره افتاده بود، آن هم شماره های شهرستان. شاید نفس اش خط روی خط رفته بود شهرستان سر خاک آقا؛ یا چه مرگ اش پس می توانسته بوده باشد؟ (کیف می کرد از این فعل های سلمبه؛ گاهی قلمبه!) پلک های اش مثل دو تا دسته ی جارو در هم تنیدند، بگیر فرض مثل عاشق و معشوق چند ساله. کف پای اش خارید مثل خار مغیلان و پای اشتر که به شعر عرب در حالت است و طرب؛ حالا مصداق غنا نشده؟ خدا رحم کند. سرآخر فشار دست ها را زیاد کرد، مغزش را جمع و جور کرد، صلوات فرستاد، تمام جرات اش را زور داد در گلو، دل زد به آب دریا که شوراست و هزار جانور دارد، پاها را باز کرد به اندازه ی عرض شانه، توکل اش را داد به سماوات، دهان اش را گشاده باز کرد... کشت خودش را تا عاروق زد!
Comments:
ارسال یک نظر
|