حسين حديثى |
|
||||
|
دوشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۸۵
صدا کردم که برگردید مرا نگاه کنید. انصافا میان ما بود داستان،
نه این همه خلق الله را قرار بود آواره کنی در این ضل گرما. بگذریم چادر مشکی را که من بدم می آید، اما چه می آید به صورت ات که گل انداخته... - شربت دادید به دایی جان؟ این دختره خودش رو کشت که… ندانسته این همه هوار راه انداخته اید که چه؟ بابا… این غربتی بازی ها را کنار بگذارید… ما که غریب هستیم به اندازه ی کافی. آخوند و ملا چه کار می کنند این جا؟ مگر قرار نبود درختچه ای باشد و آفتابه ی آب و سایه؟ ما از جلوی صف رد می شویم که به شما تسلیت بگوئیم که ابوی آدمک بزرگی بود. چادر مشکی شما سر می خورد از روی گلی که انداخته!
Comments:
ارسال یک نظر
|