حسين حديثى |
|
||||
|
چهارشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۵
با رفتن سید بارت، پاره ای از من گم شد...
نمی دانی چه طور گریه می کنی! جلوی پنجره ایستاده ای تا تکرار آمدن او را منتظر بمانی که نمی آید. بوم می کشی با رنگ... روی یک بوم، تصویر بوم می کشی که شکل صورتک موزائیکی توست روی پرده ای که مدور تر می شود هر بار... و همه چیز را روی قلب خورشید نشانه می روی. سر خرابی داری. آن قدر دوچرخه می سابی با چشم... که ببینی امیلی را که بازی می کند روزی... یک بار دیگر، یا دو بار. هر لخته که می بندد، می نشیند روی آوای ات و سیم های مهیب می لرزانند پس پرده ی پسین پشت هوش گوش را. نغمه ی غریبی می دود در پس درز سرت، جائی که یک بار گم اش کردی. بعد همه جا اسید بارید آن قدر که الماس چشم های ات درخشید از روی صفحه ی مدور ملون مبهوت. بعد فراموش کردی استودیو را... و یک کرور ملت را رو در روی روی ات. خواستی بنشینی وقتی که بلند شدی... آن وقت همه آرزو کردند تو هم آنجا بودی. حالا کلاه از سر بر می داری، در مراسم ساکت تشییع جنازه ی خانوادگی در گوشه ای ایستاده ای تا با خاک روی. بو می کشی کفن ات را و تن ات را و مدفن ات را و همه جا اسید می بارد از پنجره ها و انزوای روی بوم را می کشی که مدور می شود از فرط رنگ ها... صورتی بالاخص!
Comments:
ارسال یک نظر
|