حسين حديثى |
|
||||
|
چهارشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۵
برای سید بارت
یک بار مرا هم ببر! خواهش کردم! یک بار ببر مرا هم آن بالا که می روی... که رفتی. بیا برویم آن بالا، قسم می خورم هیچ چیز نخواهم... نه قهوه، نه دود، نه سرود! اگر می بردی مرا آن بالا که می جهی می روی، یک بار زیر گوش ات می گفتم آن عبارت را. بعد با دست نشانت می دادم آن عمارت را که ساختیم وقتی روی پشت بام پارو می زدیم. پرتاب می شدیم تا بالاتر از پرچم روبرو و بالاتر از پنجره ی عریانی همسایه ها روی شهری که مدام وفا ندارد به ما. صدای خوب ات را بالا می ببری اما مرا نمی بری آن بالا که دست ام گیر نکند به پای ام، بیفتم بشکنم گل ها را و صدای روشن ات را و دست و پای ام را. می خواهم از گلوی ات بالا بروم؛ که نمی گذاری. انگار عهد بسته ای با خودت - عهد عتیق - که هیچ کس را راه ندهی آن بالا که رفته ای. اگر یک دوچرخه بدهم به تو با نصف دل ام را و همه جای تن ام را نشان ات بدهم و از گلوی ات بالا بروم، مرا می بری آن جا که می روی، روی آن بلندی که تنها گریه می کنی؟ چرا اشک های ات را روی سقف می ریزی، مگر نمی دانی که پارو نداریم امسال؟ چرا بالا نمی روی ام؟ "من که شب های هجا را از پشت باد وزاندم؟!" یادت هست که یادم دادی که آسمان را نگاه کنم؟ نشانه بگیرم خلوت خدایان را... نفرین بخزد زیر پوست ام که تا غافلی، حواس ات به خزه ها پرت، بپرم با خیز پاهای کوچک ام دستان کودکی ام را بگیرم لب آن بالا و پائین بروم از لذت بالا رفتن ات. تو که می خواستی بمیری، چرا نگفتی که ما را بالا نمی بری؟ چرا مرا نبردی آن بالا که می رفتی؛ اگر که می خواستی بمیری؟!
Comments:
ارسال یک نظر
|