حسين حديثى |
|
||||
|
سهشنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۵
ببخشید! به نویسنده گفتم که داستان نویسنده ای را در نظر بگیرید که در حال نوشتن داستان نویسنده ای است که در نظر می گیرد که
در حال نوشتن داستان نویسنده ای است، الخ. نویسنده ها معمولا تب دارند. داستان نویسنده ای را در نظر بگیرید که تب دارد و در حال نوشتن داستان نویسنده ای است که... در صیرورت مدام تکامل انتزاعی موضوع در داستان، به نویسنده گفتم که پس از هر جمله ی بلند که قطار صفت و موصوف پر طمطراق اش خوانش مجدد بی بروبرگرد می طلبد، چند جمله ی کوتاه چندش آور و بی حوصله پرتاب کند، درست مثل احوالپرسی: "حال تون خوبه؟ مامان چطورن؟ بواسیر عموجان بهتر شد؟ خدا رو شکر! پاشین، وردارین، بیاین (جملات کوتاه) خونه ی ما!" برای این کار لازم به این کار هم داری که این فنجانه که دورش چکه ی قهوه ای گرفته را برداری توی سینک آب بکشی، یک دانه آب جوش بیاوری، دسته به دسته؛ با نظم و ترتیب... و یادت بیاید که تابوت ها را پیچیده با هم... پروردگارم. عموم نویسنده ها خرفت اند، این موهبت را تنها به تو ندادند. دستت را شرط می بندم که هر بار می سوزانی! پودر قهوه ی آماده و کافی میت و شکر و زیر سیگاری و موزیک و پنجره و پیژامه و باران و لوح سفید. آمدی خیر سرت یک هورت بکشی که میز قهوه ای شد! یعنی قهوه ای که بود، رنگش! اما قهوه ریخت رویش. دستمال می آوری تا با دست بمالی میز را. لبه ی کاغذهایت ور آمده نیز... قهوه ای کمی کم رنگ ترک، لابد. شانصد و پنج بار خنج می زنی در دایره ی لغات ات و ساختار عوض می کنی... اما نمی شود و آرزو می کنی که ای کاش اصلا دایره ی لغات بیضوی بود... بعد، برق می رود. تلفن زنگ می زند. غذا روی گاز می سوزد. پای کسی گیر می کند به سیم آنتن و تلویزیون می جهد، گلدان را می پراند. تمام اجزای اطاق می رقصند. پارچ می ریزد آبش را توی سوراخ پریز. پریز حامله می شود. جرقه می زند. آتش می سوزد، می گیرد، می گیراند، دود می کند. (نگفته بودم به نویسنده که باید حملات جملات کوتاه پرتاب کنی؟!!) تلفن را بر می داری. اطاق آرام می گیرد؛ گرچه هنوز بعضی گوشه های اش قهوه ای است. به شما خبر می دهند که گاوتان زائیده... اشک در چشمان تان حلقه می زند! پسر است! از ثبت احوال زنگ می زنند، خواهش می کنند اسم اش را بگذارید عنقزی... باز دل تان می گیرد. تلویزیون مژده می دهد که تا دقایقی دیگر دل تان نمی گیرد از بس که مفرح است. پنجره زر می زند که: باران! باران! کاغذ زل می زند با علیلی قهوه ای گوشه اش. سیگار تمام شده و خواهش می شود که از پای گیرنده ها تکان نخورید. به شدت نیاز به دستشویی دارید، اما نمی توانید تکان بخورید؛ به خاطر گل روی مجری و گل توی گلدان که هر وقت که تکان می خورید، می پرد سیم آنتن را می گیرد. واقعا می خواهید داستان نویسنده را بنویسید، اما شام و نهار هیچ چیزی ندارید، زنگ می زنید هفت دست آفتابه لگن سفارش می دهید.
Comments:
ارسال یک نظر
|