حسين حديثى

DevilPrayer


ARCHIVE

جمعه، تیر ۰۲، ۱۳۸۵

دست که می سابی، می بینی اش که زبرتر شده. پوست اش انگار هم رنگ عوض کرده، هم رو.
سال پار بود یا پیرار یا پس پیرار که دیده شده بود، هنوز یاد نگرفته بود سرپا بشاشد و
همان قهوه ای راه راه را تن اش می کرد که همیشه می کرد تن اش.

گرد سفید دیدم که می کشید بالا، توی دماغ و مخچه و هیپوتالاموس اش میخچه می زند
از فرط مشنگی نئشگی. آن وقتک هاست که ادبیات می پاشاند.

یک بار گفت:
" تو می دانی معنی،
که نیست.
پس
لج داس بر شب دست
کجا نیاویزم؟!"
یک بار دیگر هم گفت.

از آن آدم هائی است که ببیینی اش می گوئی آدم نیست و دل ات نمی خواهد ببینی اش...
می خواهم ببینم اش. بنشانم اش لب بام، پرت کنم اش توی قایق اش که شعر می گفت و
وسط دریا گیر کرده بود با یک بابائی که می گفت پوست اش سیاه بوده و لال.
روزی روزگاری که مرده بود، گفت به من آن لغت را.
گفت بگذارش بالای گنجه یا توی شورت ات که هیچ کس نبیند اش... گنج را!

لغت را بردار، بیار دم پنجره. وارسی کن ته توی دل ات را، ببین شمعی، چیزی پیدا می کنی؟
سر شب پوست ات باز چرا از زبری می ریزد؟ این توئی که لگد می زنی یا باز ابرها کثافت کاری شان گرفته؟
هذیان نگو... سرما ول نمی کند از سوراخ ها هر چقدر هم مطمئن که باشی.
باشد که گرفته ایم نصف شان را با قهوه ای راه راه، ولی مشنگی ات را، خدا را،
نسپرده ای هنوز به سال پار ... یا پیرار ... یا پس پیرار؟!