حسين حديثى |
|
||||
|
سهشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۴
سر جاده می نشیند تا او بیاید. بیاید که بروند به شهر، بفروشند.
شاید هم بعدا بخرند. فعلا مهم آن است که بفروشند. او می آید. دیر می آید. مهم این نیست که او دیر آمده، بالاخره آمده. او بو می دهد. بوی کار، خاک، بوی سیگار و بوی خیار. توی وانت کثیف است. اما او بقچه را پرت می کند عقب و توی وانت که گفته بودم که کثیف است می نشیند. او و او با هم موزیک گوش می کنند. خواننده ی کاباره ای جلفی آ واز نامفهومی می خواند... هر چند وقت گاهی اصرار دارد که جمعیت ترجیع بند کوتاهی را با او تکرار کند. آفتاب از بالای سقف کشیده می شود روی قسمت بالائی شیشه که تیره تر است، بعد می افتد روی چشم های او و او. ماشین دست انداز بزرگی را به سختی رد می کند، او نگران به عقب نگاه می کند. بقچه باز شده، تمام بافتنی ها و پختنی ها کف پشت وانت پهن شده. ماشین پنچر است. زن بقچه را به کندی جمع می کند، می بندد... بقچه را. باز بازش می کند و بار دیگر محکم تر میبندد، همان بقچه را. اگر دو ماه پیش برف یک ریز نمی بارید، لااقل با پولش یک تایر زاپاس می خرید، این را راننده با صدای دورگه گفت. بو می آید. بوی خیار، کار،سیگار، خاک.
Comments:
ارسال یک نظر
|