حسين حديثى

DevilPrayer


ARCHIVE

شنبه، دی ۱۹، ۱۳۸۳

"ساعت یادگاری"

خراش دلنشینی از اشک درید عصمت تنهای تن خسته اش را.
نیم نگاهی به ساعت یادگاری انداخت که بی رحمانه و بی شرمانه می دوید و
با گوشه ی انگشت، آرام سرخ نگاه را بلورین کرد از برچیدن اشک.
سال پار بود یا پیش تر؟ کسی یادش هست؟!
دست ها فشردند همدیگر را، که " - خداحافظ ! " و کنج آن کتاب نوشتم:
" می روم " های ام را گفتم...
" می مانی " های ات را بگو...
که هیچ نگفت! انگار رفتن، اول تسلیم می طلبد، بعد خیانت.
همه ی ما، خائنان زاده شده ایم.

خوب یادم هست که آن شب، ساز می زدم. پرسیدم:
" کیست که بتواند آتش بر کف دست نهد و با یاد کوه های پربرف قففاز خود را سرگرم کند؟
یا تیغ تیز گرسنگی را با یاد سفره های رنگارنگ کند کند؟
یا برهنه در برف دی ماه فرو غلطد و به آفتاب تموز بیندیشد؟
نه! هیچ کس! هیچ کس چنین خطری را به چنان خاطره ای تاب نیاورد.
از آن که خیال خوبی ها درمان بدی ها نیست؛ بلکه صد چندان بر زشتی آن ها می افزاید... "
دست حلقه کرد. اما نه حول گردان ام. آسان، پذیرفتن همواری درد بود.
بعدترک، یاد هم کردیم. که گاهی، " یادی در خاطره ای "، می سوزاندم!
گفتم: " این، تحلیل من از ماست. تجلیل ما نیست... "
گفته شدم:" باش! برو! این، حدیث امروز نیست... غم فریب های دیروز دروغ های مان است! "

دانستم که سرمای امسال، دیر خواهد پائید و خراشی دلنشین از اشک، عصمت تن های تنهائی را خواهد درید.
اکنون، این من،... بلور سرخ،... سال پار و ساعت یادگاری!