حسين حديثى |
|
||||
|
پنجشنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۳
نگاه، دریده شد، فرو ریخت، فاحش شد
این، نه بار اول بود و نه مرتبه ی آخر. آخ! بار اول... در آوار عظیم مدرنیته ی زیر زمینی ایستگاه مترو، زیر زیرکی پس پشت گردن ام را می خاراندم که برج نگاهی گستاخ و بی شرم، از گردن ام رفت تا به هرجائی که نمی دانمش. لخت ام کرد. سابید رگه های وحشی پوست کشف نشده ی هر گوشه ام را. از فضاحت گنداب همخوابه گی بی دلیلی مملو ام کرد. پوست انداختم. بار دیگر، روز دیگر؛ اما همان ایستگاه. گوئی به سوار شدن قطار نمی روم؛ می روم تا چشمان وحشی غریبه ای، به جای جای ام تجاوز کند، درهم و کوبیده از نگاه او، با ته مزه ای از لذت استفاده شدن، موضوع شدن، مچاله شدن... خود را ترک کنم... و امروز که ایستگاه پر بود از غیاب او، و نگاه چندش آور او... دانستم که چه بی هوده بار مردانه گی را، بی میل، بی لیاقت و بی حوصله با خود به ایستگاه می کشم!
Comments:
ارسال یک نظر
|