حسين حديثى |
|
||||
|
یکشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۳
" ... همیشه آن که می رود،
کمی از ما را با خویش می برد. کمی از خود را، زائر! با من بگذار!" -رویا /// رونده، نیم نگاهی می کند. گویی این، خود ناگزیر رفتن است. با زخم صورتش ور رفت.. صدای ناخواسته تکرار کرد: " پرواز شماره ی ... ". قدمی ناخواسته برداشت. صدا تکرار شد. قدمی دیگر. زخم لعنتی را کند. از سرخی انگشتش فهمید که باز پای خونی در کاراست! شب پیش تر، از میان آن همه سر و صدا، او را شناخته بود. گرچه سالن تاریک بود، ولی اطمینان می داشت که اشتباه نکرده است. جماعتی به سرعت از مقابلش گذشت. صدایی از پشت او را به نام خواند. صدا را می شناخت. نایستاد! سه قدم برداشت. آهنگ گام هایش تندتر می شد که صدا دوباره برخاست. پسرکی دوان به سویش آمد: " آقای موریس! فکر می کردم بیشتر تو شهر ما بمونید! من دیشب تو کنسرت تون بودم! کارتون عالی بود! ... ممکنه اینجا رو امضاء کنید؟" با بی میلی پاسخ داد: " با کمال میل..." قلم را از جیب کتش درآورد. روی بروشور را خط خطی کرد. " اسمتون؟ " - " راستشو بخواین، امضا رو برای خواهرم می خوام... سارا... اونجا وایساده! " و به عقب اشاره کرد. رونده، نیم نگاهی انداخت. اشک نگذاشت که خوب چهره ی سارا را ببیند...
Comments:
ارسال یک نظر
|