حسين حديثى |
|
||||
|
شنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۳
دست به خشتک خود برد. خنده ی کریهی کرد. نزدیک تر آمد. چشمانش از صورت تا پاهایم سرید.
خواستم سنگی بردارم. بپرانم به سویش. زل زده بود. چیزی از من می خواست. نفرت و بی هودگی زیر پوستم ول می شد. چندش آور ترین باد، برگ بزرگی را از میان ما غلطاند. فاصله اش با من کم تر از یک قدم شد. جدا خواستم دفاعی کنم. فریادی بکشم... ترسیده بودم. پکی به سیگارم زدم. به آسمان زل زدم... که نمی بینمت! باز با لای پایش ور رفت. حالم دگرگون شد. این کارش حسابی مرا عصبی می کرد. دست به شلوارم کشید. پایم را پس کشیدم که لگد محکمی حواله اش کنم. فریاد زد: " بابا! جیش دارم!..."
Comments:
ارسال یک نظر
|