حسين حديثى |
|
||||
|
سهشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۳
" ... اصلا فکر می کنی کی هستی؟! الآن چه قدر نقش مهمی می تونی ایفا کنی؟
توی هفت - هشت نامه ی قبلی، ریز همه ی مطالبی که می خواستم حضورا بهت بگم و یا فرصت اش رو نداشتیم و یا اساسا از جنس سخن های رو در رو نبودند رو برات نوشتم. اما انگار این قضایا از نظر تو هیچ اهمیتی نداره... خلاصه این که من واقعا کم آورده ام و حسابی خسته شدم. این آخرین نامه ایه که برات می نویسم. ما را به خیر و ... " تمام! طبق عادت قدیم، امضائی پایش انداختم، ورق را تا کردم و در پاکت گذاشتم. ساعت می گفت که مجبورم تمام راه را بدوم. کفش و کلاه کردم و بیرون زدم. همان کافه رستوران کهنه و دائما شلوغ. مرا که از پشت شیشه دید، از میز برخاست. به پیشخوان رفت و پولی به مردک اخمو پرداخت. در را گشود، سلامی کرد و به راه افتاد. با بی تفاوتی پشتش به آرامی قدم برداشتم. سرعت رفتن اش، هر از گاهی، فاصله ای فاحش ایجاد می کرد. مجبورم می شدم جستی بزنم تا به او برسم. :" کجا داریم می ریم؟ من باید سریع برم جائی، کار دارم... " - " بیا... تقریبا رسیدیم! " : " من اصلا باید بدونم کجا دارم میام؟ می خواستم تو همون رستوران باهات حرف بزنم. امروز خیلی عجله دارم. همین الآن کلی دیرم شده... " به درون کوچه ای گریز زد. گوئی از چیزی فرار می کند یا مشتاقانه به استقبال چیزی می رود. از تک و تا نیفتادم... " ببین! من همه چیز رو تو این نامه مفصل برات توضیح دادم... شاید بهتر باشه اصلا حرفی زیاد نکنیم... " از پله های یک مجتمع آپارتمانی مرا بالا کشانید. طبقه ی سوم. درب سوم. سمت چپ. کلید انداخت. در گشوده نشد. لگدی به در زد و با خشونت پرید به درون. خنده ی بلندی کرد. با وجودی که اصرار داشتم که دیگر حرفی نزنیم، مدام وراجی می کردم. پا به داخل گذاشتم. رشته ی صحبت در هوای تاریک اطاق پرید به گوشه ای و زیر مبل ها خزید. از تعجب، وامانده بودم. پالتویش را درآورد. کت مرا هم از تن کشید. هر دو را با بی سلیقگی آویزان کرد. پرید روی کاناپه. گوئی گربه ای جستی بزند. - " چای؟ قهوه؟ ... " حرف را بریدم: " وایسا ببینم! تو با این همه نامه که من بهت می دم چی کار می کنی؟ " - " کور که نیستی... می زنم شون روی دیوار! " : " دیوونه! اصلا می خونی شون؟ " دستم را به شدت کشید. افتادم روی کاناپه. با حماقت مشخصی سعی کردم سردی اطاق را با زیرکی از آغوشش جبران کنم. دریغ نکرد. :" پرسیدم اصلا می خونی شون؟ " -" چی رو! " :" سنگ قبر منو... خوب، معلومه! این نامه ها رو... " و سیگاری آتش زدم. به نرمی خودش را به من چسباند. لبخند کودکانه ای زد. سیگار تازه را از لای انگشتانم کشید. له اش کرد. زیر سیگاری کوچک روی میز، تقریبا پر شد. سرش را به آرامی بر گردن ام تکیه داد. موی های اش پاشید روی تنم. دیدم را سد کرد. نمی خواستم... آن حس متروک را مدت ها بود به انزوا رانده بودم. نفس های تندش پشت گردن ام را داغ کرد. به گنگی زمزمه کرد: " من خوندن و نوشتن نمی دونم... "
Comments:
ارسال یک نظر
|