حسين حديثى

DevilPrayer


ARCHIVE

یکشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۱

برای دختری که گاهی...

چشمان ام را گشودم. مجسمه ی تمام تنه ای که در گوشه ی اطاق قرار داشت، با انگشت به من
اشاره کرد که به او نزدیک شوم. به یک قدمی که رسیدم، دست سردش را بر صورت ام گذاشت و
هق هق گریه سر داد. احساس دل رحمی غریبی داشتم. بی هوده سعی می کردم تا با او هم دردی کنم.
از جای گاه خالی حدقه اش، قطرات سربی رنگی به بیرون می غلتید و با صدای خفه ای گریه می کرد.
دست بر تمام بدن سنگی او کشیدم. پستان های سفت و گونه های اش، سرد سرد بودند. ران بلورین
محکم اش، شهوت برانگیز و شق، پیچ می خورد تا پشت عانه و سراسر تنه ی عریان او در آن شام گاه،
بیش از انتظار درخشان می نمود. دست بر پشت اش کشیدم و ناگهان شکاف عمیقی را در کمرگاهش یافتم
که پیش از آن هرگز نجسته بودم.
بانوی گوشه ی اطاق، زار می گریست...