حسين حديثى

DevilPrayer


ARCHIVE

دوشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۱

///
ساعت هشت شب
///
حالا ساعت هشت شب است که می خواهم تمام آن چه که بر من می گذرد را واضح و شفاف برای شما توضیح دهم.
شاید هر چه که خواهم گفت، به نظرتان دروغ یا خیال بیاید. اما این توهم، مدتی است که چون خوره، تمام وجودم را
آرام آرام می جود و از لذت های ام می کاهد. البته نباید چنین فکر کنید که آن چه که برای شما تعریف خواهم کرد،
ترس ناک و یا حتا غم انگیز است. شاید یبش تر جالب و هیجان برانگیز و یا اندیشه سوز باشد!
و اما بعد از این همه تفصیل و مقدمه...

می گفتم که حالا ساعت هشت شب است. مشکل، همین جاست! کمی صبر کافی است تا متوجه منظورم بشوید!

چندی پیش - شاید چند دقیقه پیش، شاید هم هزاران سال پیش - متوجه حقیقت بسیار عجیبی شدم که در حال
تکثیر و کاهش توامان است!!! در آن بعد از ظهر کسل کننده، در تخت خواب ام دراز کشیده بودم که در یک لحظه،
احساس کردم در یکی از شلوغ ترین خیابان های پاریس، در زمان غروب آفتاب، پشت رل یک پژوی قدیمی سفید
نشسته ام. با اولین اتفاق، چنین اندیشیدم که خواب می بینم! اما با گذشت ثانیه ای، دریافتم که ظاهری بسیار متفاوت یافته ام!
موهایم کاملا سفید و تمام اجزای بدن ام بسیار فرتوت و سال خورده گشته اند. اما، حیرت در همین جا تمام نشد! وقتی که
پسرکی روزنامه فروش را دیدم که روزنامه ی آن روز را با تیتر " مرگ هیتلر " در دست دارد، حقیقتا شوکه شدم!!!
مصیبت وارده آن بود که نود و سه روز در آن تاریخ و مکان زیستم و دانستم که مسوول انبارداری یک شرکت بزرگ
در حومه ی پاریس ام. گرچه، جالب آن بود که تمامی وقایع و اطلاعات مربوط به آن موجودیت را، گوئی از پیش
می دانسته ام! حتا وقتی که - بدون علم به آدرس صحیح - به خانه رفتم، زنی که در را بر روی ام گشود، برای
من مجرد، کاملا آشنا بود! گوئی سال هاست که همسر و هم بستر یکدیگریم!
اما، فاجعه ی بعدی، در محل کارم رخ داد. وقتی که در حال خواندن روزنامه ای محلی به زبان فرانسوی - که تا
آن موقع هیچ گونه آشنائی با آن نداشتم! - بودم، ناگهان خویش را به کنار جسد اشتری، در بیابانی یافتم که از سرتاسر
آن، عطش بی پایان سرازیر بود. تا سه روز متمادی، با شمایل عربی بلند قامت و بد هیبت، با دشتاشه ای که گوئی
سال ها مونس تن تیره من و اجدادم بوده، در بیابان سرگردان راه پیمودم تا این که ناامید و تشنه، در میان صحرا
بی هوش شدم. همان شب، گروهی از سواران عرب، مرا بر روی تپه ای شنی یافت و به ضیافت و سرور، تن نیمه جان ام
را به قبیله ام - که هرگز آن را ندیده، ولی با آن مانوس بودم - بازگرداند. به فصاحت و بلاغت، عربی سخن می گفتم و
گوئی از پیش می دانستم که امیر قبیله ای هستم که در بازگشت از سفری تجاری، گرفتار طوفان صحرا و گم شده است.
تا یک سال و نیم، در کنار زن های متعدد و غلامان خود به کرامت زیستم تا این که، روزی در هنگام تناول میوه های
بعد از نهار و تماشای رقص کنیزکان، باز اتفاق دیگری حادث شد...

چون اطاله ی کلام دیگر بی سبب می نماید، به اختصار بگویم که قرن ها بعد، رئیس مجلس اسپانیا شدم. دویست و هشتاد سال
پیش از میلاد مسیح، کارگر مفلوکی در سرزمین مصر گشتم. بعد، در زمان ناپلئون، نوازنده ی ویلنسل ارکستر مخصوص دربار
بودم. در زمان جنگ های چنگیز خان، در جریان یک حمله به قتل رسیدم. از همه عجیب تر آن که در قرن هفدهم میلادی،
به یک سینی نقره در بوفه ی میهمان خانه ای متروک در یکی از دهکده های رومانی تبدیل شدم! دوازده سال، سگ شکاری
یک آرژانتینی کوتاه قد بودم و ...

خلاصه، آن که اکنون که ساعت هشت ونیم شب است، در هیئت " دعاگوی شیطان " درآمده ام.
تا زین پس، چه پیش آید...