حسين حديثى

DevilPrayer


ARCHIVE

چهارشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۱

" عشق، رطوبت چندش انگیز پلشتی است ... " (شاملو)
زمستان سیبری زبان زد است.
هر چه قدر هم که ودکا خورده یا بدنی پر مو و لباس گرم بر تن داشته باشی،
تا مغز استخوان را می خورد.
بوران، چهره را مسخ می کند و در زیر رگ هایت، حس زنده بودن می میرد.
با این وجود، دائی آنتوان تعریف می کرد که وقتی که بیست و یکی - دو
سال اش بود، برادرش ریمسکی، در چنین سرمائی از ده بیرون زد.
و شاید بی هوده نباشد که اکنون، پس از نیم سده، " عشق " را
" بلاهت " بخواند!
دائی بزرگ تر من، عاشق دختری از شهر کوچکی که با ده ما هفده
کیلومتر فاصله داشت، شده بود. البته، اگر این راه را از مسیر میان بر
کوهستانی بپیمائید، مسافت مزبور بسیار کوتاه تر خواهد بود.
دائی آنتوان، هر زمان که از این خاطره یاد می کند، با خشم دهنه ی
پیپ اش را می جود و فحش های رکیکی به زمین و زمان می دهد...
خلاصه، حکایت آن می شود که همچون هزار و یک داستان عشقی
متعفن دیگر، پدران و مادران این دختر و پسر سبک سر، با وصلت آن ها
مخالفت می کنند و موجود مکاره ی زیبا، با دائی ریمسکی قرار می گذارد
که در شب کریسمس - که اتفاقا آن سال از سردترین شب ها هم بوده -،
به کوهستان بزنند و بعد، از آن سوی تپه ها سرازیر شوند و جلوی اولین
کالسکه را بگیرند و ...
آنتوان جوان، همه ی این ماجرا را می دانست و اکنون پنجاه سال است که
هزار بار از حرص سبیل پر پشت اش را می جود که چرا مانع برادر احمق
خود نشد و یا لااقل دیگران را در جریان نگذاشت؟!
مرد دلباخته ی روس، در ابتدای غروب با یک تفنگ و کمی آذوقه و
لباس گرم و بطر بغلی کنیاک از ده فرار می کند و رأس نیمه شب،
معشوقه ی خود را باز می یابد. آن دو بخت برگشته، تا حدود ساعت
پنج صبح در کوه ها به این سوی و آن سو می روند که عاقبت گویا نزدیک
به سحر، به دامنه ی تپه ی مجاور جاده می رسند. آن جا، از فرط خستگی
و شهوت به آغوش هم می خزند...
تا این که در ظهر روز دوم ژانویه، نیکلای، کشاورز پیر که از شهر به ده
باز می گشت، دو بدن عریان و یخ زده را به صورت در هم تنیده می یابد که
به میهمانی شب کریسمس گرگ ها رفته بودند!