حسين حديثى

DevilPrayer


ARCHIVE

دوشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۱

دو نفري كشان كشان مرا تا دم درب بردند.
به محض آن كه صداي يكي از آن ها برخاست، در را گشودند و
مرا به درون راهنمائي كردند. بر روي صندلي سرخ رنگي نشستم و
سيگاري آتش زدم. همه جا به طرز وحشيانه اي گرم بود.
در انتهاي باغ، ساختمان سفيد تميزي به چشم مي خورد كه
توجه ام را به خود جلب كرد. فنجاني قهوه برايم آوردند.
در ميان جمعيت نشسته، تند و تند عرق مي ريختم.
ناگهان پيرمرد خندان و كريه المنظري را ديدم كه در حالي كه
پوشه ي آبي رنگي در دست داشت، از درون ساختمان به بيرون و
سپس به سوي من آمد. سرش را خم كرد و گفت: خوش آمدي، پسرم!
دهانش بوي افتضاحي مي داد. بعد، شخص كناري ام برخاست و
با ترس آميخته به احترام، جايش را به پيرمرد داد. مرد بد هيبت گفت:
اصلا نگران باش! تا به حال جماعت زيادي وارد اين خراب شده ي
لعنتي - و با دست، ساختمان مذكور را نشان داد - شده اند. مطمئن باش كه
همه تا آخر در كنارت خواهيم بود!
بعد، پرونده را گشود و نگاهي به كاغذهاي كثيف درون آن انداخت.
صداي نچ نچ هاي مداومش، اعصابم را مي آزرد. به تمسخر گفت:
هي! پسر! هيچ گناهي بوده كه مرتكبش نشده باشي؟
و خنده ي معني داري كرد. من با بي تفاوتي گفتم: ريا!
بلندتر خنديد و گفت: اون به درد خودت مي خوره! كسي از درون آدم ها خبر نداره!
و دستم را گرفت و مرا به سمت آن عمارت كشيد. با برخاستن ما،
عده ي زيادي با هيجان به تعقيب من و او راه افتادند. گفت: ديگر وقت اش است!

در داخل ساختمان، محوطه ي زيباي يك دادگاه سلطنتي به طرز
تحسين بر انگيزي طراحي شده بود.
مرا به صندلي زيبا و بزرگي كه از جدا از جايگاه ساير حضار بود، رهنمون شدند.
منشي، ميكروفون خود را روشن كرد و گفت:
به نام يگانه پروردگار گيتي... -كه من خنده ام گرفت!!!!-
بدينوسيله دادگاه سنجش اعمال و محاكمه ي “ دعاگوي شيطان‌ ” آغاز مي گردد.
و ضمنا، وكيل مدافع ايشان، به اصرار مكرر، خود شخص “ شيطان ” خواهند بود.
از حضار محترم خواهشمندم ...

ديگر متوجه چيزي نشدم.
فقط به ياد دارم كه زماني كه درب جهنم به رويم گشوده شد، عده ي كثيري
از دوستان ام با هلهله و سر و صدا به استقبالم آمده بودند!