حسين حديثى |
|
||||
|
دوشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۱
وقتی که چنان تصادف مهیبی کردم، تا چند لحظه گوئی در خوابم و
هیچ چیز را تشخیص نمی دادم.بعد از ثانیه هائی، خودم را پیدا کردم و به سرعت، به سمت ماشین واژگون ام دویدم. بدن زخمی ام، هنوز با کمربند راننده به صندلی چسبیده بود. با تمام قوا، فریاد زدم و کمک خواستم. صورت راننده ی جیپی که با من تصادف کرده بود، بر آسفالت پخش شده بود و نیم تنه ی پائین زنش هم به آن سوی جاده پرتاب شده بود. یعنی هر دوی آن ها به همین راحتی مرده بودند؟ لااقل از این خوش حال بودم که در اتومبیل من، جز خودم هیچ سرنشینی نبوده! کشان کشان، تن پاره ام را تا نیم تنه از پنجره به بیرون کشیدم. در این لحظه، وجود سردی را در پشت سرم احساس کردم. به محض آن که روی برگرداندم، راننده ی جیپ و زن اش را دیدم که به من لبخند می زدند. مرد، به صدای گنگی گفت: " کار از کار گذشته است. بیا برویم!!!"
Comments:
ارسال یک نظر
|