حسين حديثى

DevilPrayer


ARCHIVE

یکشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۱

وقتی که با سوفیا ازدواج کردم، هر دوی ما می دانستیم که او
نازا است. و حقیقتا به این ترتیب، من راحت تر بودم!
فکرش را که می کنم، آن اوایل، ما فقط همدیگر را زندگی می کردیم و
هیچ چیز دیگری وجود نداشت.
ولی با گذشت یکی دو سال، کم کم میل به بچه در او زیاد و زیادتر می شد.
هر وقت که کودکی را می دید و یا حتی صدای بازی بچه ها را می شنید،
در چشمانش برق پلید و شریر حسد را می خواندم.
بدین ترتیب، تیره روزی ما آغاز شد.
سوفیا، دست به دعا برداشت. پاشنه در مطب همه ی پزشک ها ی آتن
را کندیم. بعد، جادو و جنبل می کرد. تخم نصف گیاهانی را که در سرتاسر
اروپا کاشته می شوند را، پیرزن های فامیل به او خوراندند. هر شب،....!
ولی انگار، این عقده گشودنی نبود!
تا این که دو هفته ماند به کریسمس سال پیش، در یک صبح بسیار سرد یکشنبه
- که طبق معمول روزهای تعطیل دیر رختخواب را ترک می کنیم -، به من گفت که
احساس غریبی دارد! نتیجه ی سونوگرافی آن بود که بعد از این همه تلاش، نهایتا
حضرات اسپرم، همنشین خود را یافته اند و قرار است به زودی کودکی وارد زندگی
ما شود. از آن روز، سوفیا هر اسباب بازی ای که می دید، می خرید. کمدهایش پر از
لباس بچه شده بود و حتی کالسکه ی این شاهزاده نیز فراهم بود!
شب و روز در رنج و نگرانی می گذشت و آب خوش از گلویمان پائین نمی رفت.
دائم حرص می خورد و گریه می کرد. احساس می کردیم دست شومی قصد دارد زندگی
ما دو نفر - آری! فقط ما دو نفر! - را پاره پاره کند، از هم بپاشد!
شب ها، اصلا نمی خوابید و پشت سر هم قرص می خورد. و نتیجه اش آن که پس از
سه - چهار ماه، واقعا مریض و بدحال شده بود. بسیار عصبی می نمود و جو خانه ی کوچک ما،
آلوده ی این انتظار کثیف بود. لحظه ها، به سنگینی خبر از تولد یک مزاحم می داد و
زیر پای آن روزهای خوش را خالی می دیدیم و این وضعیت، مرا هم رنجور و نحیف کرده بود.
تا این که، در غروب روز پنجم آوریل، هنگامی که مشغول مطالعه ی روزنامه ی محلی و
کشیدن پیپ ام بودم، سوفیا با شادی وارد خانه شد و با چشمانی خوشحال گفت:
"سقطش کردم!!!"