حسين حديثى |
|
||||
|
یکشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۱
تمامي اشياء اطراف، مي مالندم...
نوعي خواهش پليد در آنها شکل مي گيرد که روحم را مي خراشد... مي تراشد! شايد باورش سخت باشد... ولي اکنون، به هر چيزي که دست مي زنم، احساس مي کنم که آن شيء در حال لمس کردن من است و در مي يابم که گوئي چيزي از من ساطع مي شود... خارج مي شود... از من بيرون مي ريزد و پنچه ها و انگشتانم رفته رفته کوچک و کوچک تر مي شوند.... بي وقفه تحليل مي روم و نمي توانم از شر اين مالش، خود را رها سازم.... يا به پيرهن ام سابيده مي شوم، يا به کفش ام، سيگارم، سازم و ...! و مي دانم که اگر به همين منوال پيش بروم، تا چندي ديگر فقط خاطره اي از من بر اشياء اطرافم باقي خواهد ماند...
Comments:
ارسال یک نظر
|