حسين حديثى

DevilPrayer


ARCHIVE

پنجشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۱

با “‌ پدرو ” قدم به قدم راه مي روم؛ روز و شب...
به شرط آن كه همه جا تاريك نباشد. چون من از
ظلمت هراس مرگباري دارم. در تاريكي “‌ گم ” مي شوم!

“ پدرو ” مرد خوبي است. صبح به صبح، از رختخواب كه
خارج مي شود، نگاهي به صورت زنش انداخته، استحمام
مي كند - البته يادم رفت كه بگويم كه دوست شهوتراني دارم! -
و پس از ناشتائي، با عجله به محل كار مي رود. گرچه، من
هميشه در طول اين اتفاقات همراه اويم - حتي در حمام!
گاه، وقتي در جائي آرام مي گيرد تا طبعا من نيز آرامش يابم،
در درخت، نيمكت و ... حل مي شوم. تكه تكه و پاره پاره مي شوم.
با بقيه ممزوج مي گردم. گاه، تكثير مي شوم و در دو - سه طرف
“ پدرو ” ي تنها ( تنها؟! من كه هميشه با اويم! ) از خود فرزنداني
مي زايم كه به اشاره ي يك نور مي ميرند. گاه، بزرگ و بزرگ تر و
برخي اوقات خيلي كوچك مي شوم. راستي! تا يادم نرفته بگويم
كه از هواي ابري و يا شيشه هاي مات هم بدم مي آيد!

او به من متصل است. راستش را بخواهيد، نمي دانم كه من به او
وصل شده ام يا بالعكس؟ به هر صورت، جزئي از اين وجود،
“ من ” ام كه از آن خارج شده است. شايد يك تاثير زائيده ي قوانين
لايتغير فيزيك! ولي آن چه كه مسلم است، اين است كه نه من و نه
“ پدرو ”، هيچ يك وجود نداريم. سرحال و سلامت ايم. ولي در خود،
چيزي نمي يابيم. خلوت ايم!

“ پدرو ”، تنها نيست. “ سايه ” اش هميشه با اوست!