حسين حديثى |
|
||||
|
یکشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۱
سناریوی رآل یک تئاتر سورآل
آن چه می خوانید، یک شاهکار ادبی است! (دعاگوی شیطان) /// «تئاتر الف باء» نویسنده و کارگردان (!) : دعاگوی شیطان بازیگران: آقای الف، آقای ب /// 1. پرده، کنار می رود. هیچ چیز روی سن نیست. هیچ چیز! دیوار و کف سن سیاه و صحنه کاملا تاریک است. ناگهان، با صدای بلند طبل ها، نور آبی زننده ای گوشه ی سمت راست سن را روشن می کند و آقای الف را با موهای سفید می بینیم که سر در زانو نشسته است و لباسی سر تا پا سفید نیز بر تن دارد. باز، صحنه در تاریکی مطلق فرو می رود و با صدای مجدد طبل ها، گوشه ی سمت چپ سن با نور قرمز زننده روشن می شود و آقای ب را با قامتی افراشته و در حالت ایستاده با سری تاس می بینیم که سر تا پا مشکی پوشیده است؛ به طوری که غیر از سر و دست های او، بقیه ی بدن وی در زمینه ی سیاه محو شده است. مجددا صحنه در تاریکی فرو می رود. "توکاتا"ی باخ نواخته می شود و نور بسیار سفیدی وسط سن را روشن می کند. در میانه ی سن، تابوتی سیاه بر روی یک سکوی نیم متری قرار داده شده است. ناگهان، پرده ها از دو طرف شروع به بسته شدن می کنند. اما تا هر یک از پرده ها به لبه ی تابوت می رسند، آقایان الف و ب به سرعت می دوند و هر یک، پرده ی طرف مقابل را می گیرند و نعره می کشند. پرده در همانجا متوقف می شود. موسیقی (توکاتای باخ) به نقطه ی اوج خود رسیده است. ناگهان، صدای شدید طبل ها، موسیقی را در خود حل می کند و هر دو مرد، بر زمین می افتند. گوئی، مرده اند. از درون تابوت، "دعاگوی شیطان" به صورت لخت مادرزاد بر می خیزد. به سوی تماشاچیان می آید و در میان بدن های مرده ی آقایان الف و ب می ایستد و رو به حضار می گوید: "بأی ذنب قتلت؟" و با صدای طبل ها، پرده بسته می شود. /// 2. پرده، گشوده می شود. آقایان الف و ب در میانه ی سن پشت به هم نشسته اند و به هم تکیه داده اند و تابوت سر جایش نیست. نور، دایره ای به شعاع دو متر را در اطراف آن ها روشن می کند. موسیقی، "رکوئیم" موتزارت را می نوازد. آقای ب، به آرامی بر می خیزد. گریه کنان فریاد می زند: "مرد! مرد! هستی مرد! و این جا، در این انتها، چه باد سردی می وزد!" و برگ های زردی از بالای سن با صدای وزش باد بر زمین می ریزد. آقای ب با لبخند تلخی شروع به جمع کردن برگ ها می کند. آقای الف، ناگه از جای خود می جهد و با شادی فریاد می زند: "مرد! مرد! و عجب روز آفتابی ای!" و با قطع صدای باد، نور خیره کننده ای از بالای سن، همه جا را روشن می کند. آقای ب، برگ ها را بر زمین می ریزد و مستأصل، چشمان خود را می بندد و فریاد می زند: "و این جا، در این انتها، انتها...... ها ها ها ها ( و به صدای بلند می خندد!)... (موسیقی در این لحظه قطع می شود و نورخیره کننده به آرامی محو می شود.) آقای الف، سینه اش را صاف می کند. کاملا به لبه ی سن نزدیک می شود. آقای ب همچنان به صدای بلند در حال خندیدن است. آقای الف، لحظه ای سرش را به عقب باز می گرداند و انگشت اشاره اش را در جلوی لبانش می گیرد و به آقای ب می گوید: "هیس!" و آقای ب ساکت می شود. آقای الف سرفه ای می کند و می گوید: "خانم ها! آقایان! امروز، شخصیت اصلی داستان این تئاتر مرد! و بنده، شخصیت روحی نیکو خصال او هستم!" آقای ب، به سمت وی می جهد. او را به کنار می زند و به صدای بلند و با نوعی اضطراب می گوید: "و من، من.... خصائص پلید او هستم!" و بر کف سن می نشیند و صورتش را با دست هائی که کف آن ها کاملا سیاه است، می پوشاند و زار زار گریه می کند. آقای الف، بر می خیزد و باز، به همان حالت می گوید: "هیس!" و آقای ب ساکت می شود. آقای الف در عرض سن یک قدم به سمت چپ بر می دارد. بعد، ناگهان، گوئی چیزی به یادش آمده باشد، به سرعت به سمت راست تغییر مسیر می دهد و به آرامی و فصاحت شروع به صحبت می کند: "و با مرگش، تمام نیکی ها و آن چه که از خیریات نصیب او بود..." که آقای ب، بلند بلند می خندد و می گوید: "خوبی؟! خیریات؟! آه! مبادا روزی که کوهی از تیره روزی ها را به دیده گان خویش برابر ببینیم! حال، باور می کنید که معادی در کار نیست؟ او، در این لحظه نابود شده است و سوگواران بی هوده، در انتظار چه بازگشتی هستند؟ پس، آن همه پیغام از پی چه بود؟" آقای الف می گوید: "عذر می خواهم! من، شاهد بی مدعای زندگانی «دعاگوی شیطان» بوده ام...من!" و آقای ب، با دهان خود شیشکی می بندد و قاه قاه می خندد. در این لحظه، آقای الف با خشونت به سوی او هجوم می برد و از درون پیرهن خود، خنجری بیرون می آورد. موسیقی، "مارش سرباز" چایکوفسکی را از قسمت "کودا"ی آن می نوازد. آقای ب فریاد می زند: "آقای کارگردان! این، در سناریو نبود!!!" و دعاگوی شیطان، با عجله از کنار سن به درون می دود ودر همان حین، تابوت را بر دوش دارد. در حالی که آقای الف، آقای ب را در زیر لگام خویش دارد و خنجر را به قصد جان او به بالا برده است، دعاگوی شیطان تابوت را بالا می برد و بر فرق سر آقای الف می کوبد. آقای الف بی حال بر زمین می افتد و آقای ب، در زیر بدن نیمه جان او، قهقهه سر می دهد. دعاگوی شیطان، خنجر را از درون دست بی حال آقای الف به بیرون می کشد و گلوی آقای ب را می برد؛ اما صدای خنده های آقای ب قطع نمی شود. سپس، دعاگوی شیطان سر بریده ی او که از آن خون می چکد را در دست می گیرد و باز، در نقطه ی قبلی به سوی تماشاچیان می ایستد و می گوید: "بأی ذنب قتلت؟" و موسیقی پایان می یابد و پرده بسته می شود. /// 3. پرده گشوده نمی شود. با شروع "پاته تیک" بتهوون، آقایان الف و ب از میان پرده به بیرون پرتاب می شوند. لباس های هر دو خونی است. آقای ب دور تا دور گردن و آقای الف، سرش را باند پیچی کرده اند. با دو دست، آقای الف، پرده را به سمت چپ و آقای ب، آن را به سمت راست می کشند. با گشودن پرده، متوجه تاریکی بیش از حد صحنه می شویم. در میان موسیقی، صدای گریستن جمع کثیری به گوش می رسد. آقایان الف و ب به آرامی به میانه ی سن می روند و با روشن شدن نور سبز، آن ها نیز به گریه می افتند. در وسط سن، بدن عریان و خونین دعاگوی شیطان قرار دارد. آقای الف، با حالتی حزین می گوید: "و خوبی، مرگ می آفریند!" و آقای ب نیز، به همان حال می گوید: "و بدی مرگ می آفریند!" دو نفری، دعاگوی شیطان را بر سر می گیرند و در حالی که آقای ب پیش تاز است، از سمت چپ سن خارج می شوند. به محض خروج آن ها از صحنه، تابوت از سمت راست به میانه ی سن پرتاب می شود و می شکند و از درون آن، خون بر کف سن شتک می زند. صدای طبل ها، موسیقی را در خود غرق می کند. پرده، باز می ماند.
Comments:
ارسال یک نظر
|