حسين حديثى

DevilPrayer


ARCHIVE

شنبه، مهر ۰۶، ۱۳۸۱

همیشه شنیده بودم که برای انجام هر کاری باید حسابی فکر کرد...
اما هیچ وقت معنای آن را ندانسته بودم.
امروز، روز میلاد من است.
در این سن، احساس خوشبختی می کنم و می دانم که اگر یک روز دیگر از زنده گی ام بگذرد،
به این میزان لذت بخش نخواهد بود. اکنون، من در اوج سعادت و آسایش ام وهیچ چیز
به اندازه ی آینده ی این "من" مسخره، آزاردهنده نیست.
بطر کنیاک را لاجرعه سر کشیدم و سپس در آشپزخانه دست به کار شدم.
بزرگ ترین کارد را برگزیدم و با دقت، شروع به بریدن پاها از مچ کردم.
بعد، از ساق پا برشی دیگر دادم تا ران و ... - که بهتر است از توصیف آن صرفنظر کنیم!
سپس، قفسه سینه ام را نیز شکافتم و بعد، مچ، آرنج و بازوی دست چپم را جدا کردم.
گردنم را هم به احتیاط بریدم و اکنون که تمام اعضای بدنم را به صورت بسیار باسلیقه
از هم جدا ساخته ام، با مشکل بزرگی مواجه شده ام:
چاقوی خونین در دست راستم مانده و اما من نمی دانم که
چطور مچ دست راست را از آرنج و آن را از بازو جدا کنم؟!