حسين حديثى

DevilPrayer


ARCHIVE

پنجشنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۱

روزي صد هزار دفعه بالا مي آورم...
در ميان آدم هائي كه از روي چهره شناخته مي شوند و دستان زمختي كه هر روز
گونه هايم را مي خارانند و چهغريبه است همه ي اين ها كه
من در كثافت خودم غرق مي شوم.
مي نشينم در گوشه اي از كثيف ترين خيابن شلوغ ترين شهر دنيا و
آن قدر به خودم تزريق مي كنم كه از حال مي روم و بعد،
دلم مي خواهد پوستم را با چاقوي نازكي بدرم و
مي داني كه نمي توانم!
يا گاهي مرداب معده ام را مي بندم به گنداب الكل و به آن حد مي نوشم كه
رگهايم بوي مرگ مي گيرند. و مي نشينم در اطاقم و ساز مي زنم و ساعت ها مي خندم...
به ريش اجداد خودم و خدايان شان و تاريخ مضحكي كه بر من رقم زده مي شود و
سقف اطاق، چه قدر با ديدگانم آشناست!
و بعد، دوستي در كافه نزديك مي شود و دست راستم در ترديد برخاستن و
فشردن دست راست او، دق مي كند. سكته مي كند و مي ميرد و
چشم هائي كه در هم خيره مي شوند و نگاتيوهائي كه در مغزم مي شوزند.
اي كاش مي توانستم تصاوير مقابل مردمكان نادان ام را خودم بسازم!
پاهايم در شلوارها گم مي شوند و هزار بدن ديگر در لباس هائي فرو مي روند كه
از درد ناله مي كنند! وقتي كه كراواتم را سفت مي بندم، تمام عضلات بدنم
منقبض مي شوند و احساس مي كنم ه تبديل به يك آلت تناسلي شق و متشخص شده ام!
از كت و شلوار حالم بهم مي خورد و كلاه كاموائي را خيلي دوست دارم.
و اگر دستم به يكي از خوانندگان مطالب خودم برسد، شال گردن قهوه اي ام را
تا انتها در حلق اش فرو مي كنم!
و اما اكنون در تختخوابم منتظر دوستي هيتم كه ساعتي پيش زنگ زد و
گفت كه به كشتن من مي آيد!
و آن قدر در اين بستر لعنتي بالا آورده ام كه همه جا مملو از دانه هاي ريز
هضم نشده ي طعام تاريخ يكي-دو روز اخير من شده است و مي بينم كه
چرخه حيات، كه آن همه بهش پز مي دهيد، اينجا ناقص است و
من، حسابي لنگ مي زنم!