حسين حديثى |
|
||||
|
یکشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۱
مالیخولیائی که می گویم، خیال نیست؛ عین زنده گی من است!
آن چه می رود، نفس دروغ است. چه باور کنید، چه نی... /// بر تخته سنگی، دورش همه علف های زرد نشسته بودم. آفتاب ملایمی زده بود و روز بسیار عادی ای بود. تا آن مایه که از تکرر بی هوده گی، تهوع عجیبی سرتاسر جانم را فرا گرفته بود. به دور دست نیم نگاهی انداختم. به عجب دیدم که زنی درشت هیکل با چهره ای به غایت جذاب و شهوت آلود و با پوستی به طرز بسیار غیر طبیعی سفید، با لبخندی بر لبان فوق العاده قرمزش به من نزدیک می شد. از دیدن بدن زیبا و عریان او غرق در حیرت بودم. با خنده کوتاهی در آغوشم نشست و بوسه ای از لبانم گرفت. سرتاسر تنم شعله ای شده بود از خواهش او مشتعل... دست در کمرم حلقه زد و به ناگاه، در من جذب شد! همچون شیر سپید بر سرتاسر سطح بدنم منتشر شد و منافذ پوستم را درنوردید و در من نشست! این را، دیشب به خواب دیدم و اکنون که با افسردگی به بیرون از پنجره اطاقم، در کوچه ی آلوده ی سیاه می نگرم، پیرزنی با چادر مشکی کثیف و وضعی اسفبار و منزجر کننده به چهره ای درهم و اخم آلود، با تنی نحیف و قامتی نفرت انگیز و رقت آور به سوی من می آید. این پیرزن، اما... واقعی است!
Comments:
ارسال یک نظر
|