حسين حديثى

DevilPrayer


ARCHIVE

سه‌شنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۱

چندی پیش با دوستان به کوهنوردی رفتیم.
هوای سرد و سنگ های بد هیبت، تاثیر شگرفی بر روحیه جمع گذاشته بود.
در میان من و کسی از جماعت نسوان، بحث سختی در باب "جاودانگی!!!"
در گرفت. او به سختی بر اعتقاد خود پای می فشرد و دائم می گفت:
"وجود غیر مادی انسان، فنا ناپذیر است!"
تا به قله، به همین منوال طی شد. در آن اوج کوتاه، طلوع تکراری خورشید
را تماشا کردیم و بقیه به کار مهیا ساختن ناشتا بودند.
یکی، به صدائی خشن آوازی تاثرانگیز می خواند که من به طرز وحشیانه ای
آن را دوست می داشتم و بند اول آن، چنین بود:
We passed uopn the stair
We spoke of was & when...
پس از لختی آرمیدن، به سبب قضای حاجت(!) به پشت جاده رفتم.
نیمه ای از ساعت سپری شد و خبری از من بازنیامد و همگی به شدت نگران
شده بودند. صدای فریادهای ضجه مانند آنان را می شنیدم که مرا به آوای بلند
ندا می دانند و نام ننگ آورم را فریاد می زدند. واژه ای که مرا عمری
به آن می خواندند، در کوه طنین می انداخت و محو می شد و با خود می اندیشیدم
که "وجود فنا ناپذیر" من چه عبارت مضحکی است و به چه آسانی در طنین صخره ها
گم می شود! همه گروه تا ظهر به دنبال من بودند تا این که در راه برگشت، در میان آن
آشفتگی و سراسیمگی و هراس، در برابر سی و دو چشم مضطرب و جستجوگر،
دختری که موضوع "جاودانگی" اش تنم را می خاراند، جسد خونین مرا در ته دره دید...