حسين حديثى

DevilPrayer


ARCHIVE

یکشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۱

روز گرم

روز گرمی بود.
در بعد از ظهر آخرین روز جولای، "ساموئل" در خانه محقر خود بر روی صندلی نعنو نشسته بود و
عقب و جلو می رفت و به درس های دانشکده فکر می کرد. از شدت گرما، گویی آتش می بارید ولی
با وجود این، پنجره ها را بسته بود تا از شر سر و صدای وحشتناک خیابان در امان بماند.
بر روی تمام تنش، دانه های درشت عرق دیده می شد که لحظه لحظه زیادتر می شدند.
سطح پوست صاف و قهوه ای اش مملو از این قطرات ترش بود و آرام چرت می زد.
نیم ساعتی گذشت که ناگهان در نهایت وحشت احساس کرد که تمام تنش در حال تحلیل رفتن است.
آرنج دست چپش ذوب شده بود و از روی دسته صندلی بر کف اتاق می چکید. ریزه ریزه، بدنش
از پوست و گوشت و استخوان، مثل شمع تبدیل به عرق می شد و می ریخت. هر دو پایش به سرعت
بر کف اتاق پخش شدند و نتوانست از جایش برخیزد. تا به خود بیاید، تماما آب شده بود.
احساس می کرد که در درزهای سرامیک کف اتاق نفوذ می کند و این، حس لذت بخشی بود.
اما قضیه در همینجا هم تمام نشد. پس از نیم ساعت شروع کرد به بخار شدن. ذرات بدن مایع اش
از سطح اتاق به هوا می رفتند و معلق به این سو و آن سو می خوردند. احساس کامل بی وزنی می کرد و
نمی توانست مرزهای خود را تشخیص بدهد. با گذشت کمتر از ده دقیقه در سرتاسر اتاق پخش شد.
دو ساعت به همین منوال و در حالت سیال گاز گذشت تا این که دختری که با وی زندگی می کرد، وارد خانه شد.
در اتاق را گشود و با تعجب دید که کسی در خانه نیست. با خود گفت: "حتما باز هم ساموئل تو کتابخونه دانشگاه
خوابش برده..." و در دل، لبخند محبت آمیزی کرد.
ساموئل نمی توانست حرفی بزند و این در حالی بود که ذرات وجودش دورتادور بدن "رز" را پوشانده بود و
حتی با هر نفسی که او می کشید، وارد بدن او و از آن خارج می شد. دخترک که گرما کلافه اش کرده بود،
پنجره را گشود. ساموئل می خواست از اعماق وجود فریاد بزند و او را از این کار نهی کند. اما دیگر دیر شده بود.
مولکول های بدن ساموئل در فضای شهر پراکنده شدند و با دود اتومبیل ها و کارخانه ها و سیگارها و هوایی که
مردم تنفس می کنند، در هم آمیختند.
روز گرمی بود.