حسين حديثى

DevilPrayer


ARCHIVE

پنجشنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۱

رأس ساعت هفت

واقعا دوستش مي داشت... از صميم قلب.
بارها او را ديده بود و هر بار بيشتر به وی دل می باخت.
در زيبایی کامل بود و چشمانش با هر نگاه غرور را در ميان عالميان تقسیم می کرد.
... و امروز نیز، با او وعده ملاقات داشت. فقط ده دقيقه ديگر... يعني رأس ساعت هفت!
بر لبانش رژ زننده ای کشيد. پشت چشم ها را به شدت تيره کرد و از مژه ها و ابروهایش هم
غافل نشد. موها را کاملا مرتب کرده و گونه ها را گل انداخته بود. لباس بسیار آراسته و
شهوت انگيزی بر تن کرده و عطر بسيار خوش بویی بر لایه نازک کرم و پودر روی پوستش
زده بود. کيف دستی زیبای زنانه اش را در دست گرفت، نگاهی به ساعت انداخت و با بی صبری
گفت: "حالا ديگر وقتش است!"
دخترک زيبا، رأس ساعت هفت، روبروی آینه ايستاده بود.