حسين حديثى |
|
||||
|
چهارشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۱
آغوش سرد آتش
جاناتان دست را دور کمر سيلويا حلقه کرد. نگاهی در چشمان هم انداختند. بعد از عمري دربدري، بالاخره تاجر جوان به روستا بازگشته و به وعده وفا کرده بود. دو ساعت از نيمه شب می گذشت و اکنون در جنگل های دامنه کوه، جز آن دو، درختان، حشرات و جغدها کس ديگری نبود. سالها در انتظار آغوش هم بودن، سخت آن دو را مفتون چنين لحظه ای ساخته بود. جاناتان صورتش را به صورت سيلويا نزديک و نزديک تر نمود تا آنجا که نفس او را بر گونه های خود احساس می کرد. لبانش را به آرامی گشود و بر لبان داغ ونمکين سيلويا بست. دخترک با چشمان بسته بازوان قوی جاناتان را می فشرد. هر دو، داغ و پر هيجان بودند. پس از اندکی، جامه های بی مصرف را به کناری وانهادند و در آغوش هم به تجربه زندگی پرداختند. ُسيلويا از درد لذت برده شدن محضوض می شد و جاناتان، از احساس زمخت و خشن لذت بردن خود سود می جست. آن قدر اين حس مشترک بر پوست های آن دو دويد که قطرات ريز عرق، سرتاسر بدن شان را پوشاند. بی وقفه در تکاپوی ادراک حس محکوم انسان بودن، در تکرار نغمه دو ضربی سکس می رقصيدند. در اوج شور و حرارت، همه چيز سريع تر می شد: دقيقه ها، ثانيه می شد و ثانيه ها، هيچ! شتاب اتمام، ترس را از ميان بر می داشت. بی وقفه و واهمه، ارواح ممزوج خويش را آرامی می جستند. تا اين که، بلوغ چکيد! تمام شد! سيلويا خسته و داغ و خيس از عرق، همچون حالت پاکت شيک سيگاری که ناگهان با دستان خشونت باری گشوده شود، و با لبخندی بر لب، دستش را از ميان موهای چرب جاناتان بيرون کشيد. او را بوسيد و گفت: "جان! بيا از اين ده لعنتی برويم!" جوانک، بی حرکت بر روی او آرميده بود. باز گفت: "با تو ام .. .جاناتان! می شنوی چه می گويم؟ در ميان آن ده - دوازده خانه لعنتی، کسی منتظر ما نيست... حواست با من است؟" و خود را به آرامی از زير بدن عريان جاناتان بيرون کشيد. جوان، غلتی خورد و بر روی تيغ ها افتاد ... اما به خود تکانی نداد! چشمان بسته و لبان گشوده اش دخترک را غرق حيرت کرد. تمامی حرارت آن تن نيرومند، خاموش شده بود. سيلويا، عبور کثيف ترين حس عالم را بر پوست خويش لمس می کرد: سکس با يک مرده...
Comments:
ارسال یک نظر
|