حسين حديثى |
|
||||
|
سهشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۱
آخر ژوئن
از صمیم قلب آرزو می کرد که پدربزرگ تا آخر این ماه زنده بماند. سوپ محقرانه ای که پخته بود را در دو بشقاب جداگانه ریخت. قاشق قاشق سوپ را در دهان نیمه باز پیرمرد نیمه جان می ریخت و غرق در افکار خویش بود: سه ماه می شد که کرایه خانه را نداده بودند، بدهکاری به قصاب هم خیلی زیاد شده بود و قسط کتی که خریده بود هم عقب افتاده بود. این همه، به کنار! حالا خرج داروهای پدربزرگ هم بود که اگر دکتر میسون خودش هر هفته آنها را نمی خرید، هرگز حاضر نبود چنین پولی را آن هم در این موقعیت برای یک جسد هشتاد و شش ساله بی مصرف خرج کند. هزار بار آرزو می کرد که پدربزرگ تا آخر ژوئن زنده بماند. صبح بیست و نهم ماه، صبح سرد و دل انگیزی بود. دو روز دیگر! بعد از آن چندان فرقی نمی کرد که چه اتفاقی بیفتد. چون با ابن وضع، مطمئنا پیرمرد نمی توانست آخر جولای را ببیند. آخر، حقوق بازنشستگی را فقط به خود پدربزرگ می دهند و ارائه هر مدرک دیگری، کافی نخواهد بود. شیر را روی اجاق گذاشت، سیگاری روشن کرد و پنجره را گشود. هوای پاک سر صبح را استنشاق نمود. رو به تخت نمور پدربزرگ که کرد، دانست که باید فکر دیگری برای پول کند...
Comments:
ارسال یک نظر
|