حسين حديثى |
|
||||
|
دوشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۱
مسخره گی هم حدی دارد. ولی چه چیز جالب تر از شکستن قالب های تکراری است
که ما را شرطی می کنند؟ توصیه می کنم داستان های کهن مدرن زیر را بخوانید: *** مردی که در تیراندازی شهره آفاق بود، روزی در حضور جمعیت سیبی بر سر فرزند خود می گذارد تا آن را از فاصله چهار متری بزند. اولین تیری که پرتاب می کند، چشم چپ پسرش را کور می کند! *** پدری در حال فوت بود. پسرانش را فرا خواند تا در آخرین لحظات درسی به آنها بدهد. از زیر بالین خود ده عدد چوب که با ریسمان به هم بسته شده بودند در آورد و به ده پسرش نشان داد و گفت: "یکی از شما سعی کند تا این چوب ها را یکجا بشکند." پسر بزرگ تر چوب ها را گرفت و در یک حرکت همه آنها را به دو نیم کرد. پدر دق کرد و در دم مرد! *** همه اهل جنگل از کرکری های خرگوش مطلع بودند. بالاخره روز مسابقه او و لاک پشت فرا رسید. با شروع مسابقه، خرگوش حسابی جلو افتاد و همان طور که هر خری هم می توانست پیش بینی کند، او مسابقه را برد! *** روزی جک گاو خود را برای فروش به بیرون از ده برد و پیرمردی در ازای پرداخت چند دانه لوبیا گاو را از او خرید. جک به خانه بازگشت و با خوشحالی لوبیاها را کاشت و دو هفته بعد، با مادرش یک لوبیا پلوی مشدی خوردند! *** زاغکی بر حسب تصادف قالبی پنیر پیتزای کاله دید. بر دهن برگرفت و رفت بالای تیر چراغ برق. روباه محترم آمد و گفت: "جناب زاغ! میشه ترانه «نون و دلقک» رو برام بخونی؟" زاغ پنیر را بلعید و گفت: "ببخشید! بیلاخ!"
Comments:
ارسال یک نظر
|