حسين حديثى

DevilPrayer


ARCHIVE

یکشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۱

همه چیز تمام شد!
دادگاه حکم را داد و او سه روز وقت داشت که به انتخاب خود یکی از اعضایش را برگزیند تا آن را از دست دهد!
شاید حکم عادلانه ای بود. ولی تصمیم گیری بسیار سخت می نمود...
در ذهن، بدن خود را تصویر می کرد:
از دست دادن یک دست برای او، برابر با این بود که دیگر هرگز نخواهد توانست "بانجو" بنوازد.
اگر پایش را هم از دست می داد، نمی توانست در دشت بدود یا از کوه سنگی پشت کلبه بالا برود.
شاید به چشم هایش کمتر از گوش ها نیاز داشت! ولی حقیقتا چه کسی می تواند از یکی از چشم های خود
چشم بپوشد؟! به خود گفت: "حرف قلب را هم نزن! آنجا خانه "آنجلیا" ست!" و خندید...

یک، دو و سه روز سپری شد.
قاضی با نگاه متعفنی پرسید: "خوب! بالاخره کدام عضوت را برای جزاء برگزیده ای؟"
نگاه محو جمعیت در چشمانش اوج گرفت و نفسش به شماره افتاد.
دستی بر پیشانی خیس از عرق خود کشید و گفت: "مغزم را..."