حسين حديثى

DevilPrayer


ARCHIVE

جمعه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۱

یک داستان طنز:

نويسنده، سرگردان لغات را از توی این جيب به آن جيب انداخت.
هزار بار با خودش گفت که مخاطب، احمق تر از آن است که این چیزها را بفهمد!
فيلتر سيگارش را جويد و نگاهی به انگشتان کثيف پای خود انداخت: آه! بسا شوق شسته شدن،
چه زيباست تمنای جورابي در آب! و پیف! پیف! که چه بوی گندی می دهم من و مخاطب، احمق تر از آن است
که اين چیزها را بفهمد!
صد بار کلنجار رفتن، مثل نشستن روی شعله ی اجاق گاز است، و يا مثل وقتی که تو را سر و ته کرده اند و
استفراغ می کنی، ولی بالا نمی آوری!
در کاغذ سفید هزار بار دیگر نوشت: مخاطب، احمق تر از آن است که این چیزها را بفهمد!
حالا! راستش را بگو! چرا پس از آن که آن عنوان مضحک را بالای این نوشته خواندی،
واقعا فکر کردی که این، یک داستان طنز است؟
لااقل حالا حق دارم که یک بار بگویم:
مخاطب، احمق تر ... و الخ؟!