حسين حديثى |
|
||||
|
شنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۱
"کشیش التون"
تمام خدمه باغ کلنل می دانستند که هر شب، دیر وقت، التون، سگ نگهبان باغ را ترک می کند و پس از یکی دو ساعت، نزدیک به سپیده دم پیدایش می شود. گرچه با وجود چند نگهبان دیگر اصلا جای نگرانی نبود، اسکات -خدمتکار سیاه خانه- واقعا دلواپس بود که در یکی از این شب ها بلائی بر سر التون بیاید. چون در این صورت او نمی دانست که چگونه جواب کلنل را بدهد. شنبه شب سردی بود و اسکات در آشپزخانه کنار دیگ بزرگ نشسته بود و قهوه می خورد و محصور افکار خویش بود: فردا می بایست صبح زود از خواب بر می خاست و صبحانه را آماده می کرد تا کلنل به موقع به مراسم دعای یکشنبه صبح کلیسا برسد. در همین حال بود که ناگهان صدای شکستن یک شاخه درخت را از بیرون شنید. با عجله تفنگش را برداشت و خارج شد. با دقت و هراس به همه سو نگاه کرد. پشت درخت های توت، جسم سیاهی را دید که به سرعت دور می شد. علی رغم ترسی که تمام وجود او را تسخیر کرده بود، از روی کنجکاوی به تعقیب رفت. وقتی که سیاهی از روی چپر باغ به بیرون جست، در دشت زیبای پشت باغ و در زیر نور ماه به راحتی التون را تشخیص داد. سگ به سرعت به سوی دهکده می رفت و از چشمانش چنان بر می آمد که گوئی مصمم به انجام کار بزرگی است. اسکات، تا در کلیسا او را تعقیب کرد. هنگامی که به آنجا رسیدند، به سختی می توانست باور کند که درب کلیسا در این ساعت از نیمه شب باز باشد. سگ با آسایش و اطمینانی که یک حیوان در هنگام ورود به خانه اش دارد، داخل شد. اسکات لوله تفنگش را رو به پائین گرفت و پس از او داخل کلیسا شد و پشت آخرین صندلی کمین کرد. در این لحظه، کشیش دهکده، پدر التون، را دید که با شمعی در دست و لبخندی بر لب به سوی التون آمد. در برابر او ادای احترام کرد وشمع را به کناری گذاشت. با عجله لباسش را درآورد و لخت مادرزاد و چهار دست و پا به سوی در دوید. اسکات از فرط حیرت تکان نمی خورد. تا چشم به سوی محراب گرداند، سگ را دید که به هیئت انسانی درآمده، لباس کشیشان برتن کرده و شمع در دست دعا می کند. هنگامیکه از پنجره به بیرون نگریست، سگی را دید که شتابان به سوی دشت می دود تا قبل از سپیده دم به باغ برسد.
Comments:
ارسال یک نظر
|