حسين حديثى

DevilPrayer


ARCHIVE

چهارشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۱

قصه عامیانه خلقت (در شش اپیزود):

1. یکی نبود. هیچ کس نبود.
ازل، بوی الکل می داد و نه خلقتی بود و نه مرگی.
اگه کسی از اونجا رد می شد، صدای برگ های خاطرات نیومده رو
زیر پاهاش می شنید. خدایان و ابلیسان از افسانه ها خسته شده بودند و
بی کسی بدجوری تو ذوق شون می زد.

2. از کهنگی و پوسیدگی تاریخ، اول حوا خلق شد.
حوا، خالی و غرق احساسات نداشته اش بود و دلش گناه می خواست.
حوا، گریه کرد، لاغر و مریض شد و مرد.
بعد، آدم پیداش شد. آدم، زمخت و بدقواره بود. دلش گناه می خواست.
آدم، گریه کرد، لاغر و مریض شد و مرد.

3. بعد همه به این فکرافتادن که کسی که دلش گناه می خواد،
باهاس یه شیطون داشته باشه و یه خدام بالاسرش وایسه و یه ریز نق بزنه!
شیطون و خدا، دست تو دست هم، مث دو تا دوقلو، عین سیبی که نصفش
گندیده باشه(!)، به وجود اومدن.
حوا، تو ذهنش خدا رو ساخت.
آدم، تو ذهنش خدا رو ساخت.
حوا، تو ذهنش شیطون...
آدم، ...

4. حوا وسوسه رو از شیطون یاد گرفت و معنی لذت بردن رو یاد آدم داد.
آدم هم جنگیدن و دروغ گفتن رو از شیطون پرسید و یاد حوا داد.
و زندگی، شروع شد.

5. خدا که به رابطه آدم و حوا و شیطون حسودی اش می شد، به هر کلکی که بود
کار دست اونا داد و داستان خلقت، سانسور شد! آدم و حوا از خودشون دور شدن
و تو لجن افتادن. بعد هی "خدا! خدا!" کردن. خدایا! به دادشون برس!

6. هر جا احساس کمبود هست، پای زایش و خلقت به میون میاد.
آدم وحوا، پس و پیش، دم و بازدم، رفت و اومد، ارضاء...ارضاء...ارضاء...!
تا این که "هابیل" دراومد و "قابیل". هابیل، یه بیل گرفت دسش و رفت تو مزرعه
کار کرد. ولی قابیل یه بیل گرفت دستش و زد تو سر هابیل!
هابیل افتاد و مرد و قابیل خیلی کیف کرد! بعدش، تقریبا چند خط مونده به اون که
قصه ما به سر برسه، کلاغه اومد و دفن کردن مرده رو به قابیل یاد داد و بعد،
در کمال خوشحالی به خونه اش رسید!