حسين حديثى

DevilPrayer


ARCHIVE

دوشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۱

راستش را بگوئيد!‌ تابحال شده با كودكاني برخورد كنيد كه پيرچهره اند؟ من اين اصطلاح را الآن از خودم ساختم!
ولي بگذاريد برايتان تعريف كنم:
ديروز كه در متروي شهرمان خسته و لكنده از سر كار بر مي گشتم، در يكي از ايستگاهها
پسرك ده..دوازده ساله اي وارد كوپه ما شد. در دست او يك روزنامه و يك كيف مدرسه بود.
موضوع اين بود كه تمام افراد دوروبر متوجه او شده بودند.
يك عينك ته استكاني با قاب كلفت مشكي روي نوك دماغش زده بود.
چشمانش به طرز عجيبي پير و خسته و چروك بودند. پيشاني اش هم پر از چروك بود.
لب ها و دماغش از هم وارفته... گوئي كه صد سال!! واقعا عجيب بود. بر دستانش موهاي كوتاهي رشد كرده بود
كه داد مي زد هنوز سه چهار سالي با بلوغ فاصله دارد. در يك كلام، اسطوره زشتي و خرفتي بود.
نمي توانم بگويم كه دلم به حالش سوخت و يا به خداوند بخشنده فحش مي دادم...
اما يادم است كه پس از آنكه يك صندلي خالي شد، با لبخندي واقعا كريه و از روز لطف،
به من تعارف كرد كه بنشينم...

نمي دانم پيربچه ها چند سال دارند... اجداد مرا ديده اند و يا كوچك تر از آنند
كه گذشته كوتاهي را به ياد بياوند؟
نمي دانم!