حسين حديثى |
|
||||
|
سهشنبه، تیر ۱۱، ۱۳۸۱
جسد آقای میلتون
/// در شب سرد پائیزی گورستان، باد سردی می وزید. اجساد، یکی یکی، دیر و زود خود را به پشت درخت های باغ کلیسا رسانیدند. باز هم، جای آقای میلتون خالی بود. جسد شهردار اسبق، رو به اجساد دیگر، گلویش را صاف کرد و گفت: "خانم ها! آقایان! امشب هم طبق روال هر هفته، بحث رو با خلاصه ای ا ز مباحث جلسه قبل شروع می کنیم. هفته پیش، در مورد زوزه سگ ها در نیمه شب که باعث ناراحتی اجساد محترم آقا و خانم جیمز شده بود..." که جسد مورفی، عرق فروش پیر، صدایش درآمد: " بابا! شماها مث اینکه اصلا حالی تون نیست! الآن شش هفته است که جای آقای میلتون تو جلسات خالیه و هیچ کس هم به روی خودش نمیآره! نکنه بلائی سرش اومده باشه؟ شاید سنگ قبرش رو سرش گیر کرده. شاید مور و ملخ تو قبرش جمع شدن، آخه مردم! مگه شماها جسد نیستین؟ چرا هیچ کسی به فکر اون بیچاره نیست؟ نکنه زبونم لال، بلائی سرش اومده و مرده باشه؟" باد سرد، باز وزیدن گرفت و اجساد، همگی به فکر فرو رفتند. ///
Comments:
ارسال یک نظر
|