حسين حديثى |
|
||||
|
سهشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۱
دوستش داشتم و اکنون، سال ها می گذرد.
نمی دانم یادش هست یا نه... هر چند،... این نامه هم هرگز به دستش نخواهد رسید. چون مردگان، صندوق پستی ندارند!!! /// آن قدر رد کشیدی بر تنم که شیار شیار شدم. و نفس هایت، کام من شده بود و کم کم از شهوت تهی شدم. زبر شدم. روزی که تو را آتش می زدم، با ما نبودی. از ادرارهای شبانه ی کودکانت قصه نمی گفتی و دیگر، مهربانی هایت را دفع نمی کردی. آن بار که دیدمت، دو روزقبل از تاریخ بود و به دنبال شکل، تمام کمدت را زیر و رو کرده بودی. سراسیمه بودیم هر دو؛ و من یاد دارم که چشم های کوری ما را دید. از وقتی که واژه شدیم، من در اینجا به دنیا آمدم و تو، نمی دانم هنوز اما کجائی؟! به دنبالت هر روز در افق نقاشی می کشم و مشامم، عرق خستگی ات را نمی بلعد! نرم شدی. جائی در این "جا" نیستی که قسم می خورم اگر این همه را دلیلی بود، اکنون سراغ خدا را از من نمی گرفتی! گم شده ای و تسلسل آشنائی ها، افسوس که در دست توست! و این ها، گذشت ما بود تا اینکه باز... زبر شویم. ///
Comments:
ارسال یک نظر
|