حسين حديثى

DevilPrayer


ARCHIVE

شنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۱

مهمانان خانه حقیر من - جهنم
و نیز دومین داستان از موهومات پلید من

شکاف میان دو پنجره

هیچ فکر کرده اید که چرا گاه می گویند زندگی زیبا یا چیزی شبیه به آن است؟ لااقل من مخالفم!
امروز بیست و هشتم آوریل است و با یک حساب سرانگشتی دقیقا چهار روز می گذرد. آری!
هشت بار ساعت هفت و نیم شده است و من هنوز اینجایم. نیم ساعت به هشت شب بیست و چهارم
مانده بود که من برای فضولی به این خانه لعنتی وارد شده و گشتی در اطاق زدم. با وجود هوای
نسبتا سرد آن روز، از باز بودن پنجره ها تعجب کردم. آنجا به نظر متعلق به دختر جوانی می آمد که
شاید بین بیست الی بیست و پنج سال داشت. میز توالت اش پر از لوازم آرایش گرانقیمت بود
و یک کاسه شیرینی هم روی میز عسلی کنار صندلی قرار داشت. ابتدا روی شیرینی ها نشستم
و کمی خوردم. بعد ناگهان در اطاق باز شد. از هول به سرعت از روی کاسه به سوی پنجره پریدم.
اما از فرط عجله به شیشه اصابت کردم. دخترک که متوجه حضور من نشده بود به پنجره نزدیک شد
و با یک حرکت سریع پنجره اطاق را بست و الآن دقیقا چهار روز است که در شکاف میان این
دو پنجره کشوئی مانده ام. آخر زندگی یک مگس چطور می تواند زیبا باشد؟