حسين حديثى

DevilPrayer


ARCHIVE

شنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۱

این هم اولین داستان کوتاه من از سری گفتارهای کفرآمیز یک رب النوع!!!

انفجار روی پل

تکه آهنی که در دستش فرو رفته بود درآورد. آن قدر لبریز درد پاشیدگی بود که نمی توانست به چیزی فکر کند.
در رودخانه ایستاده و بدنش خیس و کثیف و سوخته شده بود. هر چند از تمام بدنش، چیزهائی کم داشت:
دست و پای راستش قطع و یکی از گوش هایش مجروح و کاسه سرش هم، شکافته شده بود. راستی! چشمهایش؟!
هیچ یک سر جایش نبود. از غیظ تفی در آب انداخت و با دست چپ بر سطح آب کوبید:
اگر بمب روی پل نمی افتاد، مجبور نبود تمام کف رودخانه را کورمال کورمال به دنبال حداقل یکی از چشمهایش بگردد
تا پس از آن در میان این همه جسد تکه تکه که از روی پل به داخل رودخانه افتاده و در جستجوی اعضای خویش اند،
دست و پای راستش را پیدا کند.