حسين حديثى

DevilPrayer


ARCHIVE

سه‌شنبه، تیر ۰۴، ۱۳۸۱

کاروان

به شتربان که با خنده تلخی پیشاپیش سه نفر دیگر می رفت، رو کرد. آذوقه رو به اتمام بود و آفتاب صحرا تن پرعرق باستان شناس آلمانی را می سوزاند. ساربان مرد کهنسالی بود که با صبر عجیبش اعصاب الکس را خرد می کرد. حتی بی میلی اش در خوردن غذا او را بی اختیار به یاد شترها می انداخت. دورها، ده کوچکی دیده می شد که سه نخل بیرونی آن خودنمائی می کردند. فریاد کشید: "هوی! پس کی می رسیم؟" پیرمرد با نیم نگاهی به خورشید، لبخند تلخی زد و گفت: "نمی دونم! ما هنوز اسیریم!" با عصبانیت دوباره صدایش را بلند تر کرد: "آخه می دونی چند روزه که این روستای لعنتی رو می بینیم و نه که بهش نمی رسیم، حتی انگار یه قدم هم نزدیک تر نمی شیم؟!" عبدالقاهرکه احساس کرد حق با اوست، رو به بیرون فریاد زد: "این اثر لعنتی رو کی تموم می کنی؟ ما، اینجا، سی و پنج سال قبل از تو، تو تاریخ خشکمون زده تا توی عوضی این صحنه رو از تخیلت ترسیم کنی؟!" نقاش سراسیمه قلم مو و رنگ را برداشت و یک رودخانه و چند درخت کشید. کویر پیش زمینه اثر، خشمگین شد. طوفان شن عظیمی به راه افتاد و وقتی توانست از پشت عینکش که شن صحرا شیشه اش را پوشانده بود به تابلو نگاه کند، شترها در دوردست صحرا می دویدند و جسد عبدالقاهر، کمی دورتر از الکس و دو قربانی دیگر افتاده بود.