حسين حديثى |
|
||||
|
دوشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۸۱
... و نیز، من منتظر خدایم. خوب به یاد دارم که در دورادور ازل نشسته بودم و بطری ودکا در دستانم بود.
بی میل می آمد و بر دوشش کت سرمه ای آویزان بود. نگاهی به انگشتر مضحکش کردم و او نیز لبخند تلخی زد: " پاشو! نوبت تست!" هر چند کیفیت هستی ام مثل یک گرافیک ضعیف بسیار پائین بود، برخاستم و به خود، سر و شکلی دادم. می اندیشیدم که این، دیگر چه بلائی است! به راه افتادم. به سادگی می شد فهمید که عمدا آرام راه می رود و سعی دارد پشت سرم حرکت کند. همچنان که چند معبر را پشت سر نهادیم، لحظه ای به سویش برگشتم. چهره اش، درخشندگی سابق را نداشت. انگار ترسیده بود. دستی در گوش چپش کرد و آنرا به شدت خاراند. وقتیکه روی برگرداندم، از درون کتش دشنه سیاهی بیرون کشید و پشتم را شکافت. تا آن لحظه، تعبیری از مرگ در ذهن نداشتم. بر زمین ناتوانی زانو زدم و چشم در چشمانش دوختم. نگاهش را از من دزدید و با چهره ای متاثر گفت: "در دنیا هم با همین شمائل به سراغت می آیم... گرچه، برای پروردگاری مثل من، افت دارد...بگذریم! هر چند نمی توانی، ولی سعی کن خوش بگذرانی..می بینمت!". و من، جان گرفتم. در روزگار شما زاده شدم و گریه پیشین ام را به ارمغان آورده بودم. و از آن روز، هر لحظه منتظر خدایم...
Comments:
ارسال یک نظر
|