حسين حديثى |
|
||||
|
چهارشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۱
/// صبح سرد پائیزی///
آخرین سیگارش را کشید. به تنه درخت تکیه داده بود و گرمای مطبوع آفتاب تن اش را مور مور می کرد و چشمان روشن اش را می آزرد. نمی از برگ فرو ریخت. ابرها یا کلاغ ها؟ کدام بالاتر بودند؟ ساعت هفت صبح بیست و هشتم نوامبر بود و هنوز کریسمس نیامده، سرما بیداد می کرد. پاهایش در کفش سرد و خیس کمی بی حس شده بود. به یاد خانه افتاد. سرش را به درخت تکیه داد و چشمانش را بست: پدر و مزرعه، مادر و هیزم و سوپ. نیز، خواهر کوچکش، لوسی و بچه گربه ها و دست آخر، دختر همه عمرش: آنجلیا. اوه! کریسمس امسال چه خوش خواهد گذشت! چشمانش را گشود و به روبرو نگاه کرد: شش سرباز آماده با تفنگ در مقابلش ایستاده بودند. فرمانده فریاد زد: "گروهان! ... آماده ... هدف، ...آتش!!"
Comments:
ارسال یک نظر
|