حسين حديثى |
|
||||
|
دوشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۱
شانس تخیل برخی فضاها بندرت به سادگی روی می دهد. هر چند در مورد این داستان موضوع با ترسیم یک رویا اتفاق افتاد...
"پدر مرده" پدر در نخوت بیمارستان مرده بود. این را من می دانستم و تمام درد از این بود که دکترهای لعنتی حرفم را قبول نمی کردند. قلبش هنوز گویا می زد و حتی می شد گاهی قاشقکی سوپ به زور به او خوراند. ولی پدر مرده بود. این را من از بوی گند نفس هائی که هنوز می کشید دانسته بودم. بیرون پنجره خاکستری سخن می گفت و پرستار بی تفاوت، هر روز سرم هایش را بی هوده مصرف می کرد. ساعت ها کنار تختش می نشستند و در آن اطاق مزخرف که حتی یک نخ سیگار هم نمی توان در آنجا کشید، به بهانه پدر از گذر روزهاشان می گفتند. هرگز چنین فضاحتی را در احتضار سراغ نداشتم. گوئی او، آن جسد مرده انگار متعفن هیچ نزدیکی و یا حتی آشنائی با من نداشت. بیگانه بود و دست هایش گاه اگر تکان می خورد تا لحاف را پس بزند، یقینا بدنبال کفن بود. برایش گل می آوردند و میوه یا حتی کتاب و من تا آن روز نمی دانستم که مرده ها هم کتاب می خوانند یا میوه می خورند. بهرحال،مهم اینست که خانه، بوی مرگ گرفته است. صبح او را مرخص کردند و از زمانی که آمده حالش خیلی بهتر شده. اکنون حتی می تواند به تنهائی به توالت برود. من، اما خوش نیستم. آخر چطور پوسیدگی یک مرده را در همزیستی چنین دشواری تاب بیاورم؟ بالاخره باید به او بگویم که پدر در کدورت دیوارهای بیمارستان مرده است.
Comments:
ارسال یک نظر
|