حسين حديثى |
|
||||
|
دوشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۱
شايد ورد قديسين پليد، بيش از مزبله هاي پيش پا افتاده ادبي باشد. اما رسالتي بر من نيست.
نوشتن، نه تكرر عادت است و نه تسلسل خواهش؛ بل، به قول دوستي، « لخت شدن سر چهارراه » است. پس، اين شما و اين عورت من:!!! /// عيسي به آواز بلند ندا كرده گفت: ايلوئي! ايلوئي! لما سبقتني؟! --الهي! الهي! چرا مرا واگذاردي؟-- /// ...سنگ پاره، سنگ. از درون رگهايش گوئي، بناي معبد بالا مي رفت. ساليان سوسو مي زد در پس خاطرات و او يود و معماري اين خداي كده. گوژ اندام گرديده و خرام آرامش، هروله بود و غيژيدن. چه شامگاهان كه به بوي وعيد، پيكر تپه ها خراشيده بود و فرسنگ ها خرسنگ كشيده بود. پير عابد، عمري به كار اين عمارت يود. دعا بر ايزدش مي برد و اين سجده گاه، بهر او مهيا مي كرد. ديري شد و خورشيد روز غايت مقصود، از وراي كوههاي خاور به تقويم خزيد. الهه خانه، بنا شد. رنج ديده، نظري كرد. خويش را در نگاه نيافت. قامتي به بلنداي باروي معبد يافته و جز، جز، تن اش، حجري از الهه خانه اش شده بود. وجودش به تكثير، در عمق درز آجرها، رخنه كرده بود. ذره ذره، وحدانيت كل مخلوق دست روزهاي خويش گشته بود.در آن دم، از اعماق تاريخ اش فريادي كشيد. از ملكوت دروغ، وزشي پديد آمد و هبوب جانفرسايش، تن اش را در هم كوبيد. بنا، به بادي از بيداد چون دود مردود شد. عمر، بگذشته؛ جزاي پوچي پرستش، در دست؛ با مرگ آشنا، از خوانش خداي نادم گرديد. گورواره، نمور...
Comments:
ارسال یک نظر
|