حسين حديثى |
|
||||
|
شنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۱
داستان نویسی هم خود داستانی است. هر چند مخاطب خود درونی متکلم باشد
اطاقک سربی دستش را از روی پستان گرم و سفت ماریا برداشت. چند ساعت خوابیده بودند؟ خمیازه ای کشید و تکانی به خود داد. همه جا تاریک بود و کمرش درد می کرد. متوجه شد کف اطاق به خواب رفته اند. همآغوشی خسته و سردرد دیوانه اش کرده بود. به دنبال سیگار و فندکش گشت اما نیافت. با بی میلی برخاست و به سوی در رفت. ولی گوئی هرگز دری در آنجا نبوده است! برگشت و ناگهان چشمان جستجوگرش بالای سر ماریا خشکید: پنجره هم سر جایش نبود!! دیگر مردمک هایش به تاریکی عادت کرده بود. با دقت چهار گوشه اطاق را وارسی کرد: در اطاقکی فلزی محبوس بودند که هیچ روزنه ای نداشت. به سوی ماریا رفت تا بیدارش کند. وقتی او را تکان داد، اطاقک به شدت لرزید و به گوشه ای پرت شد. حس می کرد با سرعت زائدالوصفی سقوط می کنند و هیچ چیزنبود که به آن تکیه کند. در مغزش چیزی بالا و پائین می رفت. از هیجان و ترس تکان نمی خورد. بالاخره اطاقک با شدت به زمین خورد و دیوارها و سپس سقفش فرو ریخت. هر چند مجروح، ولی از شادی این آزادی برخاست. نور زیاد چشمها را می آزرد. با دستی در مقابل صورت به افق خیره شد. دهها یا شاید صدها خورشید در آسمان که هر یک در لحظه ای از روز متوقف شده بود: یکی در حال طلوع مرده بود و دیگری در حال غروب؛ یکی سر ظهر و آن دیگر در کسالت بعد از ظهرش ساکن. ماریا از خواب بیدار شده و حالا که او را چنین مفتون می دید، بلند بلند می خندید. از فرط شادی شروع به دویدن کرد. صدای خنده ماریا با جیغ های وحشتناکی که از روی لذت زده می شوند آمیخت. آنقدر با عجله و هیجان تا افق دوید که از صفحه داستان به بیرون پرتاب شد و مرد.
Comments:
ارسال یک نظر
|